#ننه_سرما_پارت_22

_مطمئنی؟!

_مطمئنِ مطمئنم! تو فقط آروم رانندگی ت رو بکن.

«دوباره دوتایی زدیم زیر خنده! تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم .یه آرایشگاه معروف بود بالای شهر.پنج شش ساعتی اونجا کار داشتیم.حسابی خسته شدم. اما وقتی بعدش تو آینه نگاه کردم واقعا نتونستم خودمو بشناسم ! برام خیلی عجیب بود! نه تنها مدل موهام عوض شده بود که کلا فرم صورت و آرایشمم عوض کرده بودن! راستش اول که می خواستم برم حتی فکرشم نمی کردم که اینطوری باشه! چند سال بود که آرایشگاه نرفته بودم ؟! سه سال؟ چهار سال؟! یعنی نه اینکه اصلا آرایشگاه نرفته باشم! می رفتم اما تو همون کوچه ی خودمون و پیش یه خانم پیر که فقط به صورت قدیمی و کلاسیک باقی مونده بود و می تونست موها رو کوتاه کنه ! همین! تو ماهواره دیده بودم که تو خارج به طور کلی روش آرایش تغییر کرده اما حالا داشتم به چشم خودم و در مورد خودم می دیدم! از نوع کوتاه کردن موها و فُرم دادن خیلی عجیب و قشنگ گذشته،بُخور و ماساژ و پاکسازی صورت و ماسک و کشش و چی و چی و چی ،اونم با چندین نوع دستگاه که اولش از دیدن هر کدوم وحشت می کردم تا تغییر مدل ابروها با تکنولوژی کامپیوتری! واقعا باروم نمی شد که تو یه جلسه بشه این همه تغییر در صورت یه آدم ایجاد کرد! و مسلما در روحیه ی آدم ! همون تغییر فرم موهام کافی بود که از من یه آدم دیگه بسازه ! و ساخت!

وقتی ژیلا رسوندم خونه و رفتم بالا و خودمو تو آینه نگاه کردم چنان احساس شادی بهم دست داد که در یه لحظه خودمو چند سال جوون تر دیدم! و همین باعث شد تا نگاه دیگه ای به زندگی و آینده داشته باشم!یه نگاه امیدوار!

ژیلا راست می گفت! خیلی وقت بود که خودمو باخته بودم!

حالا دیگه با این تغییر دلم می خواست با تغییرات دیگه م تو دنیا هماهنگ بشم! باید زنده بود و زندگی کرد!

تلویزیون رو روشن کردم و زدم رو کانال ماهواره اما صفحه سیاه بود! روپوشم رو پوشیدم و کلیدم رو برداشتم و رفتم بیرون و با آسانسور رفتم پایین و دم اتاق آقا فتاح ایستادم و در زدم .یه خرده بعد در باز شد و آقا فتاح با تعجب یه نگاهی به من کرد و بعد با شک و تردید و دودلی ،آروم گفت»

_شمایین؟!

_سلام آقا فتاح!

_سلام از بنده س خانم!

«شاید هنوز دچار دودلی بود که من خودمم یا نه! یعنی مونای دیروزی یا یکی دیگه شبیه خودم!»

_آقا فتاح انگار دیش ماهواره به هم خورده! چیزی نشون نمی ده!

«یه نگاهی بهم کرد و گفت»

_دیش؟!

_بعله!

_اونو که خودتون گفتین جمع کنم! یادتون نیس؟! یه سال و نیم پیش ،بلکه م بیشتر! همون موقع که می اومدن جمع می کردن آ !

«تازه یادم افتاد! راست می گفت!»

_کجا گذاشتینش؟!

_تو انبارتون.

_می شه برین بیارینش؟

_چشم!

_لطفا به یکی م بگین بیاد وصلش کنه!

_چشم خانم!

هنوز داشت با تعجب به من نگاه می کرد که ازش خداحافظی کردم و برگشتم بالا! خیلی جالب بود که اولین تایید را در مورد تغییر چهره ام از آقا فتاح گرفتم! بدون یه کلمه صحبت کردن!

حیلی گرسنه ام بود! معمولا شام سالاد می خوردم اما اونقدر گرسنه بودم که حتما بایدغیر از سالاد یه چیزی می خوردم.

بهترین چیز تخم مرغ بود. یه نیمروی عالی با کره درست کردم و بعدش تند و با اشتها خوردم و وسط شم هی می رفتم جلوی آینه و خودمو توش نگاه می کردم و لذت می بردم و هر دفعه می رفتم سر کمد لباسام تا یه لباسی برای امشب انتخاب کنم. ساعت رو نگاه کردم. یه ساعتی تا اومدن ژیلا وقت داشتم. یه دوش گرفتم و بعد از ارایش یه تلفن به ژیلا زدم که گفت تا نیم ساعت دیگه می آد دنبالم.

تند و سریع یه لباس رو برداشتم و پوشیدم و کیف و کفشم رو آماده کردم و پول برداشتم و آماده نشستم.

ژیلا سه ربع بعد رسید و زنگ زد و منم چراغا رو خاموش کردم و در رو قفل کردم و رفتم پایین و دوتاییی سوار ماشین ژیلا شدیم و حرکت کردیم که پرسیدم:

- این مهمونی چی هست؟

- شب شعر.

- شب شعر؟!

- آره!

- اونوقت من و تو می ریم چیکار؟!

- تو شب شعر که نباید همه شاعر باشن! مگه وقتی فیلم نشون می دن، مثلا تئاتر اجرا می کنن، همه هنرپیشه ها می رن تماشا؟!

- خوب نه اما شعر فرق می کنه!

- اونم همونه! شعرا شعر رو برای مردم می گن دیگه!

- آخه من چیزی حالیم نمی شه!

- قرارم نیست که حالی ات بشه! تو فقط بگو به به! به به! هر وقتم دیدی طرف ساکت شد براش کف بزن!

- از اول تا آخرش شعر می خونن؟!

- نه! همون اول یکی دو ساعت شعر می خونن و بعدش مهمونی معمولی شروع می شه! یعنی در واقع بقیه شعر در مورد شعرایی که خوندن بحث می کنن.

- اون وقت من چیکار کنم؟!

یه نگاهی به من کرد و بعد گفت:

اولا اونجا که کسی از تو خنگ بی سواد نظر نمی خواد! دوماً اگه یه احمقی اونجا پیدا شد که خواست نظر تو رو در مورد شعرش بدونه، مطمئن باش که اون از خودت خنگ تر و بی سوادتره، که بین اون همه آدم تو رو انتخاب کرده! پس هرچی گفتی، گفتی، و اهمیت نداره چون اون حالی اش نمی شه. سوماً اگر می خوای کسی اونجا نفهمه که تو چقدر بی سوادی، هر شعری رو که نظرت رو در موردش خواستن، اول یه خرده قیافه بگیر که یعنی دارم فکر می کنم! بعدش خیلی جدی بگو با قسمت هایی ش موافقم و با قسمت هایی مخالف! مطمئن باش اینو که گفتی طرف اینقدر برات حرف می زنه و توضیح می ده که یه شبه خودت می شی شاعز و از جلسه دیگه باید یه مزخرفات توام گوش بدیم و به به و چه چه بگیم.

مرده بودم از خنده که گفت:

اگه می خوای اینجا، یه شبه ره صدساله رو طی کنی، کافیه یقه ی یکی از شعرا رو بگیری و بهش بگی یعنی ازش خواهش کنی که یه بار دیگه شعرش رو برات بخونه! دیگه دنیا رو بهش دادی!

- بابا دیگه اینطوری هام نیست!


romangram.com | @romangram_com