#ننه_سرما_پارت_20

_خب بهش می گم برات جورش کنه! چند روز پیش دنبال یه حسابدار می گشت ! برات خوبه! سرت گرم می شه! می گم تا ساعت یک دو هم بیشتر نباشه! چطوره؟ اینطوری هر روز از خونه میری بیرون و روحیه ت عوض می شه!

_بد نیست!

_پس باهاش صحبت می کنم! بیا بشین دیگه!

فصل دوم

«اون شب شاید بعد از مدت ها یه خواب آروم و بی دغدغه و اضطراب کردم! نمیدونم چرا اما یه جور دیگه شده بودم! یه جور عجیب! احساس پیری دیگه باهام نبود! احساس یه دختر بیست ساله رو نداشتم اما احساس یه زن شصت ساله م ترکم کرده بود!

فردا صبحش ساعت هشت از خواب بیدار شدم.کاری که چندین ماه بود نکرده بودم! احساس می کردم باید بیدار شم! انگار کاری برای انجام دادن داشتم! شاید بعد از چند ماه برای خودم صبحونه درست کردم و با لذت خوردم. بعدش با ذوق،نه مثل همیشه از سرِ ناچاری ،خونه رو تمیز کردم و یه دوش گرفتم.انگار منتظر یه چیزی بودم ! البته نه همه چیز!

ساعت حدود یازده بود که زنگ در رو زدن ! یه آن با خودم فکر کردم ممکنه ژیلا باشه اما اون موقع روز حتما تو شرکت بود!

رفتم جلو آیفون که دیدم وای،خالمه با یه مرد کچل و چاق و پیر ! حدس زدم که باید رحیم آقا برادر کریم آقا باشه! اولش یه حالت انزجار برام پیش اومد اما وقتی یاد حرفای ژیلا افتادم ،خنده م گرفت! و عجیب بود! شاید اگه شی قبل ژیلا رو ندیده بودم بعد از این مهمونا خودکشی می کردم!

خلاصه آیفون رو جواب دادم و در روز باز کردم اما بعدش بلافاصله پشیمون شدم! می تونستم جواب ندم و اونام یکی دو دقیقه بعد می رفتن! حالا که جواب داده بودم و اونام داشتن می اومدن بالا!

صبر کردم تا زنگ آپارتمان رو بزنن که زدن و با تأمل در رو باز کردم! صحنه ی خیلی جالبی بود !تا چشم رحیم آقا به من افتاد،انگار زیادی خوشحال شد و تا خواست سلام کنه ،آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد! اونم چه سرفه ای! اصلا بند نمی اومد! بیچاره حتما منو تو لباس عروسی می دید و خودشو تو لباس دامادی! رفتار خاله مم تماشایی بود ! یه لحظه به من یه خنده ی مصنوعی و مجبوری تحویل می داد و یه لحظه با دستش می زد پشت رحیم آقا و هی می گفت " اِوا رحیم آقا! چی شد؟! حتما چشمت کردن ! الآن می گم مونا جون برات اسفند دود کنه! "

بعد دو تا جمله به من می گفت و دوباره با دست می زد پشت رحیم آقا ! خلاصه بعد از چند دقیقه که سرفه های رحیم آقا قطع شد ،توجیهات خاله م شروع شد ! چشم زخم اول کار شگون داره و می گن زبون مرد بسته شده و این مزخرفات!

براشون چایی و میوه آوردم و خودم نشستم که خاله م شروع کرد! همون حرفایی که پای تلفن زده بود با مخلفات بیشتر و تعریفات زیادتر ! نه از من! از رحیم آقا ! تو این مدتم که رحیم آقا داشت با چشماش منو می خورد!

آخرین جمله ی سخنرانی نیم ساعته ی خاله م این بود که دود از کنده پا می شه و این رحیم آقا مَرد ساله و هزار تا دختر الآن آماده ن که کنیزیش رو بکنن! نمی دونم چی از رحیم آقا گرفته بود که انقدر براش تبلیغ می کرد !بیخود نبود که پدرم از خاله م و شوهرش خوشش نمی اومد و فقط سالی یکبار عید همدیگرو می دیدن!

بعد از خاله م نوبت رحیم آقا بود که شروع کرد.یعنی با پوست کندن یه پرتقال شروع کرد و همونجور که با عشق پرتقال رو پوست می کند گفت»

_دختر جون هر سری یه سامون می خواد! تو این مُلک یه دختر تنها نمی تونه دووم بیاره! به هر کسی م نمیشه اعتماد کرد ! این جوونای امروزی م که یه دستمال ندارن دماغشون رو بگیرون چه برسه به پول و عروسی! بنده و شمام دیگه سن و سالی ازمون گذشته و بهار زندگی رو به خزون رسوندیم و اون شور و شوق جوونی رو نداریم که دنبال بهانه های الکی بگردیم ! منم که معرف حضورتون هستم!

«بعد خندید و به خاله م اشاره کرد و گفت«

_ضامن معتبرم که دارم! خدا شاهده که قصد من فقط منافع خودم نیس! یعنی نه اینکه فکر خودم نباشم اما بیشتر به فکر شمام! بنده نسبت به ارادتی که سالیان سال به مادر خدابیامرز و پدرتون داشتم،بعد از مدت ها تفکر ،بهترین راه حل رو این دیدم که با این وصلت ،ثواب دنیا و آخرت رو بخرم و با یه تیر دو نشون بزنم ! از نظر مالی م که مشکل ندارم و خدا رو صد هزار مرتیه شکر ،انقدری هس که دست پیش نامرد دراز نکنیم ! تنهایی برای مرد قابل تحمله اما برای زن نه! هزار تا چشم ناپاک دنبال زن تنهاس! من می دونم که دست اون خدابیامرزام برای شما از قبر بیرونه! با این وصلت روح اونام شاد می شه! می گه پدر باید در زنده بودنش،بچه ها رو سر و سامون بده و بعد با خیال راحت سرش رو بذاره زمین ! خدا رحمت کنه پدرتون رو! عمرش به این یکی وفا نکرد! حالا این وظیفه ی اقوامه که جبران کنن ! اگه اجازه بفرمایین ما یه عقد ساده می کنیم و بقیه رو می ذاریم برای بعد از سال اون مرحوم! خونه و زندگی رو هم درش رو می بندیمو می ذاریم باشه! خواستین اجاره ش می دیم! خواستین می فروشیم! همه شم مال خودتون و تحت اختیار خودتون! بنده م مثل یه وکیل معتمد همراهی می کنم!

«همینجوری پشت سر هم حرف می زد ! یه نفس! از اون آدمای حراف و سر و زبون دار بود! خدا رحم کرد که آب پرتقالی که پوست کنده بود راه افتاد و داشت از دستش می چکید زمین و خواست با زبون دستش رو لیس بزنه که من یه فرصت کوتاه پیدا کردم! همونجور که از حرکتش چندشم شده بود گفتم»

_از لطف شما و خاله م ممنونم اما من قصد ازدواج ندارم!

«پرتقال پوست کنده و له شده ،همونجور تو دستش موند و مات شد به من!

خاله مم همینطور! شاید یه دقیقه سکوت برقرار شد که خاله م گفت»

_دختر جون ما خیر و صلاحت...

«نذاشتم جمله ش تموم بشه و گفتم»

_ممنون! اما من قصد ازدواج ندارم!

_مگه می شه یه دختر تنها زندگی کنه؟!

_چرا نمی شه؟!

_هزار تا حرف براش در می آرن!

_من اهمیت نمی دم!

«تو همین موقع رحیم آقا که نصف پرتقالش رو خورده بود با دستمال دستهاش رو پاک کرد و با یه لبخند چندش آور گفت»

_زن داداش چقدر هولین شما! مونا خانم حق دارن! باید یه کمی فکر کنن! این جلسه فقط محض دیدن بود ! انشااله مرتبه ی بعد...

«زود رفتم تو حرفش و گفتم»

_مرتبه ی بعدی وجود نداره!

«اینو که گفتم خشکش زد که خاله م گفت»

_انگار سن و سالت که رفته بالا ،اَدبم یادت رفته! ناسلامتی یه بزرگتر داره حرف می زنه!

«چپ چپ نگاهش کردم که گفت»

_دختر جون عاقل باش! این یکی م بره دیگه مشکل بتونی کسی رو پیدا کنی ! شوهر که تو خیابون نریخته!

_ممنون خاله جون! اما اگرم ریخته باشه،من فعلا قصد ازدواج ندارم ! این آخرین حرف منه!

«بازم یه خرده سکوت برقرار شد که رحیم آقا همونجور که از جاش بلند می شد گفت»

_پاشو زن داداش!پاشو! این خانم خیلی دماغش باد داره!

«یه پوزخند بهش زدم و خودم تندتر از جام بلند شدم.خالمم ناچاری بلند شد و کیفش رو از روی میز برداشت و دوتایی راه افتادن طرف در که زیر لبی گفت»

_پشیمون می شی!

«جواب ندادم و جلوتر رفتم و در رو باز کردم .رحیم آقا رسید به کفش هاش و دولا شد و پوشیدشون و داشت بندهاشو می بست که خاله م با چشم و ابرو شروع کرد و به من اشاره کردن که یعنی از رحیم آقا عذرخواهی کنم که مثلا یه راهی برای برگشت وجود داشته باشه.اما من فقط نگاهش کردم که عصبانی شد و کفش هاشو پوشید و بدون خداحافظی رفت بیرون!رحیم آقا دنبالش! منم کمی صبر کردم تا آسانسور اومد بالا و دوتایی رفتن توش و یه لحظه بعد آسانسور رفت پایین! خیالم راحت شد! در رو بستم و رفتم آیفون رو روشن کردم.یه دقیقه بعد دیدم شون که داشتن از در می رفتن بیرون! رحیم آقا خیلی عصبانی بود و همونجور که می رفت تند و تند حرف می زد و با دست خونه رو نشون می دادا! نخواستم گوشی رو بردارم که ببینم چی میگه! به اندازه ی کافی عصبانی بودم! حتما داشت در مورد من چرت و پرت می گفت!

آیفون رو خاموش کردم و ظرفا رو از روی میز جمع کردم و رفتم روی مبل نشستم !راستش آماده شدم که گریه کنم! یعنی بغض تو گلوم بود! اما نگه ش داشته بودم تا ظرفا جمع بشه و با دل راحت آزادش کنم اما تو همین موقع تلفن زنگ زد .ژیلا بود!»

_الو! از ژیلا به مونا! از ژیلا به مونا!

«خنده م گرفت و گفتم»

_مونا! به گوشم!


romangram.com | @romangram_com