#ننه_سرما_پارت_19
_من چه جوری شدم مونا؟! راستش رو بگو!
_جا افتاده و خوشگل و عالی!
_راست می گی یا داری دلمو خوش می کنی؟!
_نه به خدا! تو همیشه قشنگ و خوش تیپ و شیک بودی و هستی!
_توام همینطور !خیلی نازی!
_نه،شکسته شدم ! پیری زودرس!
_پیری به دل آدمه! آدم می تونه تو سن بیست سالگی م پیر بشه،می تونهتو هفتاد سالگیم جوون باشه!تو یه خرده افسرده شدی! همین ! باید رویه ی زندگیت رو عوض کنی!
_دیگه اینطوری عادت کردم!
_عادتت رو ترک کن! منم کمکت می کنم! از همین فردا شروع می کنیم! فردا شب یه مهمونی دعوت دارم.با هم می ریم! بهت خوش می گذره!
_نه،اصلا! نه حوصله ش رو دارم و نه آمادگی ش رو!
_غلط کردی! دیگه م حرف حوصله ندارم و این چیزا رو نزن ! بخوای اینطوری باشی ولت می کنم می رم! آدم با تو بگرده ،سر یه سال باید خودشو به قبرستون معرفی بکنه! خجالت بکش ! مگه چند سالته؟! تو تازه یه سال م از من کوچیکتری ! باید به خودت برسی! ماها تازه اول زندگی مونه!
_احساس می کنم تو زندگی شکست خوردم!
_این احساس احمقانه گاهی م سراغ من می آد!اما پرتش می کنم از ذهنم بیرون! تو فقط ازدواج نکردی !همین! منکه کردم چی شد؟! پس منم بگم تو زندگی شکست خوردم و برم بمیرم ! هان؟!
_نه ،ولی آخه...
_حرف مفت نزن ! روحیه ی منم خراب نکن ! تو از وضعیت خودت خبر نداری ! یه دختر با دو تا آپارتمان! این می دونی یعنی چی؟! یعنی صد تا خواستگار .هر کدوم ده سال از خودت کوچیکتر!
_یعنی خواستگار پولم!
_اونا که خواستگار خود آدم هستن چه تاجی به سر آدم می زنن که اینا نمی زنن؟!همون فرامرز دیوونه ! اون عاشق خودم بود! اما باهام مثل یه کنیز زر خرید رفتار می کرد! اینکارو بکن،اون کارو نکن!اینو بپوش ،اونو نپوش!اینجا برو اونجا نرو! با این حرف بزن، با اون حرف نزن! اینو بگو ،اونو نگو! تا اعتراضم می کردم ،سرم منت می ذاشت که آوردمت امریکا ! منم یه روز بهش گفتم گور بابای تو و امریکا با هم کرده! بعدش یه شکایت ازش کردم و تمام!وقتی ازش جدا شدم به غلط کردن افتاد ! نمی دونی چیکار می کرد! روزی سه ساعت باهام پای تلفن حرف می زد که اشتباه کردم و دیوونه بودم و این چیزا اما دیگه گول نخوردم .برگشتم اینجا و یه مقدار پول از پدرم گرفتم و شروع کردم به کار کردن! الآنم وضع مالی م خوبه! یه شرکت،یه آپارتمان ،یه ماشین و کلی پول! حالا بیا ببین چقدر خواستگار دارم! اون موقع ها اگه خواستگار می اومد سال سه چهار تا بود با کلی عیب و ایراد! حالا هفته ای یه خواستگار دارم! اونم چه خواستگارهایی ! تو نشستی تو خونه و خبر از هیچ جا و هیچی نداری!
_پس عشق چی؟!
_می شه لطف کنین و خفه شی و داستان برام نگی؟! کدوم عشق؟! اون عشقی که تو می گی تو کتاباس! عشق اینه که من برات می گم! پسره تا می بینه که دارم سوار ماشین شیکم می شم،یه دل نه صد دل عاشقم می شه و حاضره جونش رو برام بده! این کافی نیست؟! دیگه از عشق چی می خواای؟! تازه چند سالم از خودم کوچیکتره!
_پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_مگه خرم؟! ازدواج کنم که یکی مثل فرامرز بخواد صاحبم بشه؟! این دفعه دیگه گول نمی خورم! این دفعه من حق انتخاب دارم! چرا؟چون پول دارم! این دفعه گزینش از طرف منه! باید کسی رو پیدا کنم که آدم باشه!
_خوش به حالت!
_توام همینطوری! موقعیت توام همینه ! اشتباه نکن! فکر می کنی این آپارتمان که توش نشستی چقدر قیمت شه؟! یه جوون در حالت عادی چند سال باید مثل خر کار بکنه تا بتونه یه همچین چیزی بخره؟!سی سال؟! چهل سال؟! به خدا اگه بتونه! یه دختر خانم خوشگل و ناز مثل تو هست که یه همچین آپارتمانی داره! یعنی یه موقعیت استثنایی! یعنی یه لقمه ی چرب و نرم! یعنی یه هلوی پوست کنده! یعنی یه دختر احمق دیوونه اما خوشگل و پولدار مثل مونا خانم!
«دوتایی زدیم زیر خنده! راستش روحیه م که عوض شده بود هیچی ،خیلی امیدوار شده بودم!»
_می دونی چرا امروز انقدر ناامیدم ژیلا؟
_نه،چرا؟
_خاله م بهم تلفن کرد! برام یه خواستگار پیدا کرده! یه مرد شصت ساله! برادر شوهرش!
_عجب خاله ی پدرسوخته ی خوبی؟!
_بهم می گفت تو دیگه دختر بیست ساله نیستی و باید زن یه همچین مردایی بشی!
_بهش زنگ بزن و بگو خاله جون ،ژیلا سلام می رسونه و می گه اگه تونستی ،همین الآن طلاقت رو بگیر که یه جوون سی ساله برات سراغ دارم!
«دوتایی زدیم زیر خنده!»
_پاشو پیتزاها رو بیار که از گرسنگی نزدیکه غش کنم!
«بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه که داد زد و گفت»
_بشقاب و این چیزا نذاری آ! تو همون جعبه هاش می خوریم ! ظرف کثیف نکن! ناسلامتی ما زندگی مجردی داریم!
«بعد اومد تو آشپزخونه و پشت میز نشست و گفت»
_وقتی ازش جدا شدم...
_از کی ؟ از فرامرز؟؟
_نخیر از بابام! خب از فرامرز دیگه!
«دوتایی خندیدیم»
_احساس آشفتگی داشتم! عدم امنیت ! بی پناهی ! گم شدن تو دنیای که فکر می کردم دیگه مال من نیست و جایی توش ندارم ! شروع کردم به خودسازی.از درونم شروع کردم! کمی طول کشید اما بعدش متوجه شدم این دنیا مال منم هست! منم یه جایی توش دارم! اما فرامرز ! جای خودسازی انگار به خودستیزی پرداخته بود! انگار بعد از کلی تعقل و تعمق به این نتیجه رسیده بود که تمام آزار و اذیتی که منو کرده،خوبی در حق من بود! یعنی اینطوری بهت بگم که اخلاقش عوض نشده بود! حالا می دونی از کجا فهمیدم؟! از تو یه مهمونی!
مهمونی یکی از اقوام که فرامرز رو هم دعوت کرده بودن.اونجا یه خواستگار خارجی برام پیدا شد! یه جوون خوب.بدبخت تا خواست با من حرف بزنه به رگ غیرت آقا فرامرز برخورد و نزدیک بود باهاش کتک کاری کنه که به پسره گفتن من همسر سابق فرامرزم ! اونم گفته بود خب چه اشکالی داره؟! حالا که همسرش نیست! بالاخره بهش حالی کردن که اینا ایرانی هستن و غیرتی! ممکنه کار دست خودت بدی! بیچاره ترسید و رفت یه گوشه نشست اما همه ش چشمش به من بود! فرامرزم وقتی دید تنهام ،اومد پیش م و شروع کرد به عذرخواهی! دیگه آخری ها داشت گریه اش می گرفت! اصلا بهش محل نذاشتم فقط آخر مهمونی بهش گفتم فرامرز خان من همون ژیلام که یه موقع باهاش مثل بنده و کنیزت رفتار می کردی آ! می خواست دولا بشه و پاهام رو ماچ کنه که بهش گفتم دیگه فایده نداره! تو امتحان خودت رو پس دادش و رَد شدی!
_چرا برگشتی ایران؟
_خب اینجا رو دوست دارم! یه چند ماه اینجام و یه چند ماهم می رم اونجا! راستی اگه یه کار نیمه وقت برات پیدا بشه دوست داری؟
_چه کاری؟
_شرکت بابا اینا! تو که دنبال حقوق و این چیزا نیستی؟
_نه!
romangram.com | @romangram_com