#ننه_سرما_پارت_2
_عکس! دو قطعه عکس سه در چهار! چند بار به موبایلی که داده بودین زنگ زدم اما خاموش بود!
_تو پرونده م عکس هست!
_نبود!
_حتما هست !خودم به پوشه منگنه کردم!
_خب یه نگاه دیگه میندازم .شایدم من حواسم نبوده!
_آقای شهزادی پس کِی این کار تموم می شه؟الآن چند ماه...
_ اِی خانم!چه عجله ای دارین؟! پرونده اینجا هس که الآن یه ساله در حال بررسی یه و به نتیجه نرسیده!حالا چون خاطر شما خیلی عزیزه،کارِ یه سال ،یه سال و نیمه رو دارم شش ماهه انجام می دم!
_خیلی ممنون!
_حالا اگه یه شماره لطف کنین...
_همون شماره که تو پرونده هست،درسته!
_آخه موبایلتون که همیشه خاموشه!
_روشنش می کنم! یعنی خراب بوده و دادم درستش کنن!فقط خواهش می کنم که این پرونده رو هر چه زودتر ...
_چشم! چشم! البته اگه مسأله مالی در میونه،بنده همه جوره در خدمت هستم !بعد با هم حساب می کنیم!
_خیلی ممنون!مشکل مادی ندارم! از رفتن و آمدن خسته شدم!
_در هر صورت بنده رو غریبه ندونین!
_ممنون! پس فعلا با اجازتون.
_به سلامت! خدانگهدار! خدا به همراه تون!
«اینم از این بهانه! دنبال کارهای اداری رفتن !یه ساعت رفت ،یه ساعت برگشت و پنج دقیقه صحبت! بقیه ش چی؟!
از اداره اومدم بیرون .حوصله خونه رفتن رو نداشتم.پیاده شروع کردم به قدم زدن!هجوم افکار! صد تا فکر با هم! اونقدر بهم فشرده که فقط می تونستم تو ذهن م بهشون نگاه کنم ! جالبه! نگاه کردن به فکر! تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم که آدم می تونه به افکارش نگاه کنه!
اما چرا این افکار وقتی پدرم زنده بود به سراغم نمی اومدن؟! شاید می اومدن و من بهشون توجه نداشتم!
همیشه این وقتا،یعنی این وقت صبح به چی فکر می کردم؟! کجا بودم؟! چیکار می کردم؟!
اکثرا خونه بودم.در حال غذا درست کردن! اما به چی فکر می کردم؟!چقدر سخت یادم می آد! شایدم نمی خوام یادم بیاد! اما یادم می آد!
به گذشته فکر می کردم!یعنی بستگی به زمان داشت! در هر زمان و هر سنی به یه چیزی فکر می کردم!
اینو بهش میگن دروغ ! دروغی که آدم به خودش می گه تا وجدان و اعصابش راحت بشه! بعدشم بهش فکر نمی کنه که وجدانش راحت بمونه!
من به چند چیز بیشتر فکر نمی کردم !در هر زمان فقط به چند چیز! یعنی زندگی هر کی در چند مرحله از سن و سال خلاصه شده! و در هر مرحله یه جور به زندگی نگاه میکنه و با هر نگاه یه جور می بینه!
یکی از چیزایی که همیشه بهش فکر کردم اولین خواستگارم بود! اولین کسی که به خواستگاریم اومد!الآنم بهش فکر میکنم ! نه به خاطر اونکه مثلا دوستش داشتم یا عاشقش بودم! نه! فقط به این دلیل که همیشه خواستم تو ذهن م ،چیزی رو ترسیم کنم ! یه زندگی رو ! زندگی ای که اگه به اون جواب مثبت می دادم الآن برام رقم خورده بود!
کاملا یادمه! یه پسر جوون، حدود بیست و شیش هفت ساله! نسبتا خوش قیافه و خوش تیپ !وضع مالی پدرشم خوب بود!
با یه سبد گل ،همراه پدر و مادرش اومدن خواستگاری! با یه واسطه! مثل اکثر خواستگاری ها! یه واسطه از همسایه که منو بهشون معرفی کرده بودن!
انگار همین دیروز بود! من چند سالم بود؟! بیست سال! آره! بیست سالم بود و سال دوم دانشگاه بودم!چرا قبول نکردم؟!
یادمه همگی تو سالن خونه مون نشسته بودیم و مادرِ پسره داشت حرف می زد!
"بیژن جون مهندسه! سه سال پیش مدرکش رو گرفت! البته پدرش نذاشت بره سراغ کار دولتی!گفت آدم راکد می شه!الآن تو مغازه ی پدرش مشغوله.درآمدشم خوبه ماشالا! یه آپارتمان م پدرش براش خریده! خلاصه از هر نظر کامله! نه اهل سیگاره و نه چیز دیگه! نه اینکه فکر کنین چون پسرمه ازش تعریف می کنم! اما..."
سرم پایین بود و به گل های فرش نگاه می کردم اما مواظبش بودم! نمی دونم از کی شنیده بودم که مردا رو می شه تو همون جلسه ی خواستگاری شناخت!
اونم سرش پایین بود و گاه گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و تا می دید متوجه ش هستم ،زود نگاهش روز ازم می دزدید!منم تو فکرم رفتارش رو با مشخصه هایی که در مورد یه مرد خوب شنیده بودم ،می سنجیدم !
خجالتی بود چون صورتش گل انداخته بود! و اون زمان این برام شاید معنی خوبی داشت! یه پسر ساکت و آروم! نه شیرینی ای که بهش تعارف کردن برداشت و نه به میوه دست زد! چایی ش رو هم نصفه خورد!
حالا از این مشخصه ها خنده م می گیره! اصلا از خواستگاری خنده م می گیره! مخصوصا از اون قسمت چایی آوردنش!
اما اون موقع ها برام این مشخصه ها معنی داشت!
درست بعد از سه ربع یه ساعت که به تعاریف مادر اون و مادر من گذشت ،دو تایی بلند شدیم و رفتیم تو یه اتاق که مثلا با هم حرف بزنیم!
این چی؟!اینم الآن برام خنده داره؟!
الآن نه دیگه! شایدم الآن با یادآوریش گریه م می گیره!
دوتایی نشسته بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم! یعنی من داشتم اما نمی خواستم اول شروع کنم!اونم هیچی نمی گفت!
شاید حدود ده دقیقه گذشت ! ده دقیقه ی سخت! احساس می کردم که باید من یه چیزی بگم! خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا به عبارت دیگه خودمو مجبور به حرف زدن نکنم اما دست خودم نبود! احساس عجیبی داشتم! مثل اینکه این سکوت باید توسط من شکسته بشه! برای همین گفتم»
_فروشگاه پدرتون کجاست؟
«سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش متوجه ی میز شد! برام خیلی عجیب بود که چرا جواب نمی ده! فکر می کردم شاید این یه جورایی باسیاسته! خیلی عصبانی شده بودم! دلم می خواست یه چیزی بهش بگم که کمی تنبیه بشه و بعدش بلند شم و از اتاق برم بیرون! چیزی م نمونده بود که اینکارو بکنم اما یه لحظه بعد شروع به حرف زدن کرد!»
_جُـ جُـ ... جمهوری!
«انگار یه مرتبه آب ریختن رو سرم! خیلی جا خورده بودم ! لکنت زبان داشت! حرف نزدن شم برای همین بود طفلک!
نتونستم حتی یه کلمه ی دیگه حرف بزنم! برعکس اون تازه به حرف افتاده بود! »
romangram.com | @romangram_com