#ننه_سرما_پارت_14

- ممنون اقا فتاح! آره! خیلی وقته شسته نشده! بذار سویچش رو بیارم.

- رفتم از کشو، سوییچ ماشین رو با پول آوردم و دادم به آقا فتاح و گفتم:

- - یه دقیقه هم روشنش کن.

- چشم خانم.

در رو بستم و تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو تختم دراز کشیدم. خوابم گرفته بود. هموز چشمامو نبسته بودم که دوباره زنگ زدن! از جام پریدم و دیدم همه جا تاریکه! همون لحظه بدی که آدم از دنیا سیر می شه! یه عصر غمگین و خالی!

چراغ سالن رو روشن کردم و از چشمی در نگاه کردم. آقا فتاح بود. چقدر زمان زود می گذره! البته اگه ادم خواب باشه!

- خسته نباشین آقا فتاح!

- زنده باشین! روشن اشم کردم!خانم حیفه این ماشین که افتاده گوشه پارکینگ! شما که سوارش نمی شین، خب بفروشین اش! اینطوری از....

اومد یه حرف یا اصطلاح بد بگه که جلوی خودشو گرفت و گفت:

- مدل به مدل می آد پایین!

- ممنون اقا فتاح ممنون.

- بفرمایین، اینم سوییچش. دزدگیرشم زدم! خیالتون راحت.

- مرسی.

- امری نیس؟

- خیلی ممنون.

- خداحافظ شما. خدا رحمت کنه بابا خدابیامرزتون رو!

- ممنون، ممنون.

در رو بستم و برگشتم تو سالن و رو مبل نشستم. یه دفعه هوس کردم که تمام چراغای خانه رو روشن کنم. مثل دیوانه ها از جا پریدم و تند و تند چراغای اتاقا و سالن و اشپزخانه رو روشن کردم. حتی چراغای حمام و دستشویی رو! بعد رفتم دوباره سرجام نشستم! نشستم و جای خالی پدرم رو نگاه کردم. یه مبل درست روبروی مبلی که نشسته بودم. دلم گرفت! تنهایی داشتم خفه می شدم! از صدای سکوت داشت پرده های گوشم پاره می شد! چنان فشاری سکوت رو سرم می آورد که نزدیک بود فریاد بکشم! تند بلند شدم و دوباره تلویزیون رو روشن کردم!

صدای سکوت! می دونستین سکوت صدا داره؟!

نگاهم به تلفن افتاد! ساکت و اروم رو میز نشسته بود! تلفنی که تا پدرم زنده بوود حدااقل روزی ده بار داد و فریادش بلند می شد!

رفتم طرفش! حالا که اون ساکته،چطوره من باهاش حرف بزنم؟!

دفتر تلفن رو باز کردم و از حرف الف شروع کردم!

آژانس...، آژانس...، آژانس...، اورژانس...، آمبولانس...، اورژانس شبانه روزی...، آزمایشگاه...، آرایشگاه...، چقدر دلم می خواست حتی تلفن کنم به یکی از این ارایشگاهها و یه خرده باهاشون حرف بزنم! عقده پیدا کرده بودم.

یه مرتبه تو حرف ب ، چشمم به یه اسم فامیل افتاد! برکت( ژیلا )! پایین پایین صفحه! مثل اسمی که مجبوری، تو حاشیه صفحه نوشته باشن! اسمی که شاید امیدی به بودن صاحبش نیست اما با ناامیدی یه جا، یه گوشه حفظ اش می کنیم! برای روز مبادا! حالا باشه شاید یه وقتی لازم بود! یه گوشه می نویسمش! کاری به کار من نداره که!

یه مرتبه برگشتم به حدود ده دوازده سال پیش شایدم بیشتر! ژیلا برکت! یکی از بچه ها دانشکده و شاید تنها دوست من!

نه! من دوست زیاد داشتم! همه شون الان تو این دفتر هستن! یعنی فقط تو این دفتر!

خنده داره! چرا الان بیرون از دفتر نیستن؟! چرا ارتباط ام رو باهاشون قطع کردم؟! به خاطر چی؟!

حتما پدرم!

نه! نه! پدرم نه! خودم! چون اونها ازدواج کردن و من نکردم! به همین خاطر ارتباط مون قطع شد! یعنی من قطعش کردم! اونا چند بار تلفن کردن و وقتی دیدن من بهشون زنگ نمی زنم، اونام ول کردن! شاید خیلی هم خوشحال شدن چون ارتباط مون فقط تلفنی بود! یه دختر مجرد صلاح نیست که با یه زن شوهر دار معاشرت کنه! یعنی برعکس! یه زن شوهر دار صلاح نیست که....!

ممکنه شوهر هوایی بشه! چه مسخره! اما واقعیت! شاید اگر منم جای اونام بودم از قطع رابطه خوشحال می شدم! اما چرا من این ارتباط رو قطع کردم؟!

حسادت؟!

آره همین حسادت بود! حالا دیگه مطمئنم! حسادت بود! حسادت به زندگی اونا!

تند شماره رو گرفتم! چند تا زنگ خورد تا جواب دادن! صدای یه خانم پیر بود!

- الو سلام.

- سلام مادر، بفرمایین!

- حال شما چطوره؟

- خوبم مادر جون، شما؟!

یه مرتبه زدم زیر گریه! بی اختیار!

- الو! الو! دخترم؟! الو!

می خواستم حرف بزنم اما گریه بهم مهلت نمی داد!

- دختر جون؟! حرف بزن تو رو به خدا! قلبم الان وامی ایسته ها!!

تمام توانم رو بکار بردم! بیچاره پیرزن داشت سنکوپ می کرد!

- خانم برکت؟!

- جونم! جونم! بگو تو رو خدا کی هستی؟ چی شده؟!

- منو نمی شناسین؟! منم مونا! دوست ژیلا جون! دانشگاه!

یه لحظه ساکت شد و بعد با تردید گفت:


romangram.com | @romangram_com