#ننه_سرما_پارت_13
- آخه خجالت می کشم!
- آدم وقتی کار بدی می کنه باید خجالت بکشه! مگه شما به صورت بد من می خواین نگاه کنین؟!
هول شد و گفت:
- نه خدا شاهده1 من تا زمانی که به امید خدا به همدیگه محرم نشدیم، هیچ قصد و غرض یا فکر بد در مورد شما ندارم! اینو مطمئن باشین.
- هستم! پس وقتی حرف می زنین منو نگاه کنین!
یه لبخند دیگه زد و گفت:
- چشم سعی می کنم.
- حالا ادامه بدین.
صورتش به طرف من بود اما چشمانش یه طرف دیگه رو نگه می کرد. همینم برای شروع خوب بود.
- پدرم خیلی از خدا پسر می خواست، برای همینم وقتی به دنیا اومدم، بیشتر توجه خانواده به طرف من جلب شد! همونقدر که دوستم داشتن، همون قدرم دلشون می خواست که من خوب تربیت بشم! شاید یه خرده بیش از خد! یعنی کمی در موردم سختگیری شد!
بعد مثل اینکه چیز بدی گفته باشد، تند گفت:
- البته من واقعا پدر و مادر خوب و مهربانی دارم! واقعا برام زحمت کشیدن!
- من کاملا متوجه هستم! از علاقه زیاد و نگرانی برای اینده، گاهی سخت گیری ها زیاد می شه و حساسیت بیشتر. محصوصا شما که یه دونه پسر بودین!
- دقیقاً ! در مورد من این اتفاق افتاد! بیشترم به دلیل اینکه من تنها پسر خانواده بودم و بالطبع، میراث دار پدرم! برای همین علاوه بر توجه مادرم، یه نظارت خاصی هم از طرف پدرم روم اعمال می شد!
یه مکثی کرد و بعد گفت:
- و می شه!
- یعنی فشار زیاد! و شاید توقع و انتظار زیاد از حد توان یه انسان.
- درسته! ولی می دونید که این می تونه خیلی بد باشه؟!
- حتما! شما همیشه دچار یه استرس بودین! باید همیشه سعی می کردین که خوب باشین و شایدم خوب ترین!
- کاملاً! کاملاً! و این همیشه منو زجر داده. اذیت کرده!
- وخیلی از کارهایی رو که باید انجام می دادین، ندادین! مثل بازیهای بچگی! من کاملا درک می کنم.
انگار سر ذوق اومده باشه شروع کرد به حرف زدن. حالا دیگه راحت تر تو چشمام نگاه می کرد! سر درد دلش باز شده بود! پس از سالیان دراز!
- خوشحالم که شما مساله رو درک می کنین! می دونین؟! من خیلی دلم می خواست مه مثل بقیه بچه ها باشم! مثل اونا لباس بپوشم، مثل اونا غذا بخورم، مثل اونا بازی کنم! اما متاسفانه اینطوری نبود! البته پدر و مادرم هر دو بسیار خوب و با محبت هستن اما متوجه نبودن که سخت گیری های زیاد می تونه نتیجه معکوس بده! خدا رو شکر در مورد اینطوری نبود اما لطمات زیادی در روحیه من وارد کرد! یکی ش همین مورد که شما رو خیلی ناراحت کرده! مثلا زمان دبستان همه بچه ها شلوار جین می پوشیدن اما پدرم برای من ممانعت می کرد! من مجبور بودم همیشه شلوار پارچه ای بپوشم. بچه ها کاپشن های رنگ و وارنگ می پوشیدن اما من جاش باید کت تن می کردم و زمستون که سرد شد پالتو! پدرم با رنگ های شاد و زنده مخالف بود و اونا رو جلف می دونست! همیشه می گفت مرد باید سنگین و با وقار باشه. من واقعا نفهمیدم رنگ آبی چه ربطی به وقار و متانت داره و یا چه تضادی با سنگینی و نجابت؟! هنوزم نفهمدیم!
بعد همونجور که دستانش به فرمون بود، به حالت عصبی پنجه هاش رو روی فرمون فشار داد و گفت:
- من هنوز از شلوار پارچه ای متنفرم! و هنوز عاشق شلوار جین! و هنوزم نمی توانم حتی برای یک بار هم شده جین بپوشم! می دونین؟! دوستان من همیشه گزینشی بودن! گزینش از طرف پدرم! پسر حاج آقا فلان، نوه حاج اقا فلان! کسانی که درست مثل خودم بودند! آدمهایی مثل خودم تحت فشار! اونا هم مثل من از این سخت گیری ها رنج می بردند! همین الانم همینطوره! شما حتما متوجه شدین که من دوستان زیادی تو دانشگاه ندارم!
خیلی ناراحت بود اما براش خوب بود. چون داشت کمی از فشارهای عصبی اش را تخلیه می کرد! حالا راحت تو چشمهای من نگاه می کرد و تند تند حرف می زد! منم دلسوزانه نگاهش می کردم!
- باور می کنین من آرزوی یه بازی کامپیوتری به دلم مونده! در صورتی که تما بچه ها تو خونه شون داشتن و گاهی هم می آوردن مدرسه و با هم عوض می کردن! شما نمی دونین من چقدر حسرت می خوردم! اینا که خوب بود! مساله جدی، وجود ما در بین بقیه ی بچه ها بود! ما دو سه نفر که از هر نظر با بقیه بچه ها فرق داشتیم! لباس پوشیدن مون! حوف زدن مون! رفتارمون. وقتی بچه ها زنگ ها ی تفریح دور هم جمع می شدند و در مورد بازی های کامپیوتری و یا خود کامپیوتر حرف می زندند، ما دو سه نفر مثل عقب مانده ها بهشون نگاه می کردیم. یعنی هیچی بلد نبودیم و این برای بچه های دیگه خیلی مسخره بود و برای ما درد و عذاب. تو راهنمایی هم همین طور بود! یعنی خیلی بدتر! من معذرت می خوام اما اونجا صحبت در مورد فیلم های دیگه بود که توشوت صحنه هایی داشت! می بخشین، مثلا صحنه های دختر و پسرها که با هم دوست بودن! بچه ها که صبح می اومدن مدرسه داستان فیلمهایی رو که دیده بودن برای هم تعریف می کردن! ماهام مثل لال ها و گنگ ها فقط نگاهشون می کردیم و چیزی برای گفتن نداشتیم. اونام نمی دانم چه فکرهایی در موردمون می کردن که کم کم ازمون فاصله می گرفتن. و این فاصله ها تو دبیرستان خیلی زیاد بود و مساله خیلی حادتر! نمی دانم خبر دارین یا نه؟! تو دبیرستان یه عده از بچه ها تو بسیج بودن، اونا ایده های شبیه هم داشتن! اونا یه طرف و بقیه بچه ها یه طرف! ما چند نفرم یه طرف! نه با این طرف بودیم و نه با اون طرف؟ آخه پدرم موافق نبود که من به گروهی وابسته باشم! برای همینم همیشه تنها می موندم! زنگ تفریح ها، مثلا یکی دو نفر بودیم و یه گوشه می ایستادیم و با هم حرف می زدیم! جالب این که حرفی هم نداشتیم که با هم بزنیم! یعنی چی می تونستیم به هم بگیم؟ از فیلم هایی که می دیدیم؟ یا مثلا از فلان دختر همسایه؟ این که دیگه ابدا! حالا حساب کنین یه جوون یا نوجوان تو اون سن و سال چه وضعیتی پیدا می کرد! واقعاً دردآور بود! یه چیز ساده بگم! غذا خوردن! پدرم به هیچ عنوان موافق غذای بیرون نبود که هیچ! اصلا با سوسیس و کالباس و پیتزا و این حرفا، آشنا نبود و اونا رو اشغال می دونست نه غذا! من هر وقت از کنار یه پیتزا فروشی و ساندویچ فروشی رد می شدم، روحم پرواز می کرد که فقط یه لقمه ازشون بخورم که حدااقل ببینم چه مزه ای دارن! واقعا برام عقده شده بود! اون دوستای دیگه ام همین طور! اونام یه وضعی مشابه من داشتن!
یه لحظه سات شد وروبروش رو نگاه کرد و بعد برگشت طرف من و گفت:
- بذارین یه رازی رو براتون فاش کنم! شاید یکی از اسرار خانواده رو! یعنی اسرار خودم رو! در بین ما دو سه نفر، یکی مون یه خورده گستاخ تر، یا شجاع تر یا با جسارت تر و یا نافرمان تر از بقیه بود! حالا اسمش رو هر چی می خواین بذارین! یه روز که کلاس به خاطر نیومدن معلممون تعطیل شد و داشتیم برمی گشتیم خونهف وقتی از جلوی یه پیتزا فروشی رد می شدیم، این دوستم ایستاد، ماها صداش کردیم اما اون از جاش تکون نخورد! ماهام مجبوری برگشتیم. وقتی رسیدیم بهش با یه حالت جدی و مصمم گفت: من می خوام پیتزا بخرم.
باور کنین این جمله رو گفت، مثل این بود که برق به بدن ما وصل کرده باشن! خشک مون زد! نا فرمانی! سرپیچی! گناه! معصیت و هزار تا حس دیگه که روی وجدانمون خراب شد! اما یه جنگ قلبی شروع شده بود! جنگ بین وجدان و خواسته های قلبی ! و خواسته های قلبی پیروز شدن! شایدم هوی و هوس که انقدر ما را ازش ترسونده بودن! و چقدر راحت و اسونم هوی و هوس به ما پیروز شدن!
اون دوستم با گفتن همون یه جمله، رفت تو پیتزا فروشی! با یه لحظه اختلافف دوست دیگه مم پشت سرش و با یه لحظه اختلاف دیگه، منم پشت سر اون دو نفر!
یه لبخند زد و بعد گفت:
و چقدر خوشمزه بود اون پیتزا! هیچوقت یادم نمی ره! هرچند که درست مزه اش را نفهمیدیم و سه تایی با ترس و لرز خوردیمش! بدون یه کلمه حرف زدن با همدیگه! مثل کسایی که دارن یه خطای بزرگ انجام می دن و خودشونم می دونن کار اشتباهی یه ام انجامش می دن!
کاری که تامدت ها عذاب وجدان رو برامون داشت!
ولی باور کنین تا چند هفته که کنار هم بودیم ازش حرف می زدیم و به این داستان پر و بال می دادیم. از تعریف کردن مجدد و نجددش لذت می بردیم.
دیگه آخری ها این عمل ساده شده بود مثل یه عملیات کماندویی!
بازم یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
بذارین یه راز دیگه رو هم براتون فاش کنم! من چند تا شلوار جین دارم! یه جا تو زیر زمین خونه مخفی اش کردم! گاهی می رم سراغشون و یواشکی می پوشم و لذت می رم. خیلی احمقانه است اما من اینکارو می کنم! و لذتم می برم!
بعد سرش را به حالتی که انگار از خودش بدش اومده باشه تکون داد و جلوش رو نگاه کرد که آروم گفتم:
- منم اگه بودم همین کارو می کردم!
برگشت طرفم و نگاهم کرد! دیدم تو چشماش اشک جمع شده! خیلی ناراحت شدم و آروم دستم رو بردم جلو و خواستم بذارم رو دستش که یه مرتبه عین ادمای برق گرفته دستش رو کشید کنار و رنگش پرید! بعد خودش فهمید کار زشتی کرده! برای همین زود عذر خواهی کرد که گفتم:
فقط برای این بود که احساس همدردی رو بیان کرده باشم
صدای زنگ اپارتمان اومد! کی می تونست باشه؟! ساعت رو نگاه کردم، چهار و نیم بود. بلند شدم و از چشمی در، بیرون رو نگاه کردم. آقا فتاح، نظافتچی و سرایدار ساختمون بود. در رو باز کردم.
- سلام خانم.
- سلام اقا فتاح. چیزی شده؟
- والا کارمون تموم شده، گفتم اگه بخواین یه دستی به ماشین بکشم! خیلی کثیف شده! یه استارتم بزنین بد نیست! باتریش خالی می شه!
romangram.com | @romangram_com