#ننه_سرما_پارت_12
"فقط نگاهم کرد که گفتم"
-به نظر من شروع نشده تموم بشه بهتره!
"نمی دونم چرا اینکار براش انقدر سخت بود!انگار دو نفر ادم به زور گرفته بودنش که به زحمت بدنش رو حرکت می داد!اروم و خیلی اهسته اومد اون طرف و و در ماشین رو برام باز کرد و بعدش یه نگاهی به دو طرفش کرد و گفت"
بفرمایین!بفرمایین!
"رفتم جلو و سوار ماشین شدم که مثل برق در رو بست و دویید اون طرف و نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد!اصلا درک نمی کردم که چرا این رفتارو می کنه!"
-یواش تر!خیلی تند می رین!
-می خوام زودتر از این منطقه دور بشم!
-چرا؟!
-نمی دونم!شاید به خاطر بچه های دانشکده!
-که نکنه شما رو با من ببینن؟!
"سکوت کرد که گفتم"
-لطفا همین جا نگه دارین !
-تورو خدا
-گفتم همین جا نگه دارین!
"مجبوری یه گوشه پارک کرد و تا خواستم پیاده بشم گفت"
-اول حرف منو گوش کنین بعدا اگه خواستین پیاده شین!
-بفرمایین!
-من دست خودم نیست!اصلا نمیخوام اینطوری باشم اما هستم!خواهش می کنم وضعیت منو درک کنین!من خودم بیشتر دارم زجر می کشم!
-اخه علتش چیه؟!
-داستانش طولانیه!
-من وقت زیاد دارم!
-حالا بعدا در یه فرصت...
-نه!نه! همین الان!من باید بدونم!
-اخه!
-همین الان!یا الن یا هیچوقت!
"یه خرده تو خیابون رو نگاه کرد و بعد سرش رو انداخت پایین و گفت"
-خجالت می کشم!
-خجالت نداره!شما حتما یه مشکلی دارین!من اگه بخوام در اینده با شما زندگی کنم باید بدونم!این حق منه!غیر از اون!من و شما هم دانشگاهی هستیم!دوتا دوست!می تونیم به همدیگه کمک کنیم!
-اخه این درست نیست که ادم اسرار زندگیش رو به همه بگه!
-من همه م؟!
-البته نه!ولی...
-ولی نداره!اگه من همه م پیاده شم و برم!اگه نه که باید برام تعریف کنین!
"یه خرده دیگه فکر کرد و گفت"
-راستش من کوچکترین بچه ی خانواده م !و تنها پسر خانواده یه خانواده ی مذهبی!قبلا بهتون گفته بودم؟برای همین...
-برای همین چی؟
-باور کنین برام خیلی سخته که حرف بزنم!
-اخه چرا؟!
شما طرز تربیت منو نمی دونین چه جوری بوده!ما طوری تربیت شدیم که اگه مثلا تو خونه مون نون خالی هم نبوده یه کلمه هم شکایت نکنیم!چه برسه به اینکه این مساله رو بیرون از خونه عنوان کنیم!به ما یاد دادن که اسرا ر خانواده نباید بیرون برده بشه!
-اینکه اسرار خانواده نیست!
-بالاخره من دارم در مورد گذشته م حرف می زنم!
-اسرار خانواده تا گذشته ی یک نفر خیلی فرق می کنه!حالا ادامه بدین!
"دوباره کمی سکوت کرد که گفتم"
-سرتون رو بلند کنین!
سرش را بلند کرد.
- حالا به چشمان من نگاه نکنین!
یه لبخند زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com