#ننه_سرما_پارت_11
-چشم شمام همینطور.
"ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم سر جاش یه مدت همونجا ایستادم.بعدش رفتم ساندویچ رو از روی میز برداشتم و گذاشتم تو یخچال اگه برام ناهار نشد شاید شام بشه!
دوباره نشستم رو مبل و تلویزیون رو نگاه کردم اما چیزی نمی دیدم .و صدایی نمی شنیدم!برگشته بودم به اون روزا!یه حالت سرخوردگی یا حسرت نمی دونم چی!
تازه از کلاس اومده بودم بیرون و داشتم با دوستم حرف می زدم که یه مرتبه دیدمش!یه گوشه ی حیاط ایستاده بود و داشت منو نگاه می کرد!فهمیدم می خواد باهام صحبت کنه!با دوستم چند قدم راه رفتم و بعدش به بهانه و ازش خداحافظی کردم و رفتم اون طرف حیاط اما تا نزدیکش شدم دیدم که راه افتاد!فهمیم منظورش اینه که بریم یه جای خلوت!مثل همیشه!
مجبوری دنبالش راه افتادم.همین جوری رفت و رفت تا رسید به یکی از خیابونای نزدیک دانشگاه و پیچید توش و کمی جلو رفت و ایستاد یه خرده بعد رسیدم بهش که تا اومدم حرف بزنم گفت"
-می دونم!می دونم!معذرت می خوام!ببخشین اما دست خودم نیست!
-اخه مگه ما داریم چیکار می کنیم که احتیاج به این همه احتیاط هست؟!من کم کم دارم یه احساس عجیب پیدا می کنم!
-نه توروخدا!فکر بد نکنین!من دست خودم نیست!نمی دونم چرا اینجوری هستم!
-اخه اینجوری اصلا خوب نیست!
-حق با شماست !سعی می کنم رفتارم رو تغییر بدم!
"کمی صبر کردم تا به اعصابم مسلط بشم.اونم هیچی نگفت که بعد از یه مدت گفتم"
-حالاکاری با من داشتین؟
"یه خرده اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت"
-راستش می خواستم بپرسم کهشما به هنر علاقه دارین؟
-هنر؟!
-نقاشی!
-نمی دونم!یعنی بدم نمی اد!چطور مگه؟
-عرضم به حضورتون که یه نمایشگاه نقاشی اینجاها هست!یعنی اینجا نه نزدیکه میدون ونکه .گفتم اگه دوست داشته باشین با هم بریم اونجا.
-الان؟
-وقت مناسبی رو انتخاب نکردم؟!منزل کاری دارین>؟
-نه خونه کاری ندارم فقط باید بهشون خبر بدم.
"بعد یه مرتبه با یه حالت ذوق و شوق که نمی تونست پنهانش کنه خندید و گفت"
-پس می ای؟!یعنی تشریف می ارین؟!
-اره فقط یه لحظه صبر کنین!
"از یه تلفن عمومی که همونجا بود به خونه زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم و گفتم با دوستم داریم می ریم نمایشگاه نقاشی تو مدتی که داشتم حرف می زدم مواظب رفتارش بودم!درست مثل بچه ها شده بود !دستاشو بهم می مالید و یه لبخند گوشه ی لبش بود!از حالتش خوشم می اومد!
بعد از چند تا نصیحت از طرف مادرم تلفم رو قطع کردم و از کیوسک اومدم بیرون و گفتم"
-باید با تاکسی بریم؟
"یه خرده من و من کرد و بع گفت"
-من البته ماشین دارم.
-کجاس؟
-نزدیک دانشگاه پارکش کردم!حالا بریم اون طرف تا یه کاریش بکنیم!
-چی؟!
-هیچی!بریم!فقط اگه ممکنه من می رم و شما دنبالم بیاین!
-نه اصلا!
"عصبانی شده بودم و این دو کلمه رو بلند گفتم طوریکه یه مرتبه این ور و اونور رو نگاه کرد و بعد اروم گفت"
-خواهش می کنم!خواهش می کنم!
-اخه اینطوری که...
بخدا دست خودم نیست(ا..به جهنم که دست خودت نیس دختره مردم شد بازیچه دست این گاگول)
-باید رفتارتون رو تغییر بدین!اخه ما کار بدی نمی کنیم که بخوایم کارگاه بازی در بیاریم!
-درسته!هرچی شما بگین درسته اما...
-گیرم اینجا اینکارو کردیم!تو نمایشگاه چی؟!حتما اونجام شما می رین یه تابلو رو تماشا می کنین و منم یه تابلوی دیگه رو؟!پس با این حساب من باید ازتون عذرخواهی کنم چون نمی تونم اینطوری ادامه بدم!
"صبر کردم تا ببینم چه تصمیمی می گیره!اما یه احساس نسبت بهش پیدا کرم !یه احساس همدردی!"
-باشه بریم!
"اون جلوتر می رفت و منم دنبالش.خودم هنده م گرفته بود.!نمی دونستم چرا اینکارو می کنه!می خواستم بترسم اما نمی دونم چرا نمی ترسیدم!یه جورایی بهش اعتماد داشتم!
کمی که رفتم پیچید تو یه خیابون پایین داشنگاه و رفت وتو خیابون و در ماشینش رو باز کرد و همونجور بلاتکلیف ایستاد.ماشینش یه بی ام و شیک بود!داشت مستاصل منو نگاه می کرد!رفتم جلوش و گفتم"
-حتما من باید با یه تاکسی دنبال ماشین شما بیام؟!
romangram.com | @romangram_com