#ننه_سرما_پارت_106

اما چه کنترلی! من مجبور بودم!

اما چه اجباری!

کی منو مجبورکرد!

ژیلا را نگاه می کنم! داره رانندگی می کنه! تو خودشه! ناراحته! چهره اش تو همه! مثل وقتی که ادم داره می ره مجلس ختم!

یه ماشین از بغل مون رد شد و بوق زد! صوت راننده اش رو دیدم! یه پسر جوون بود! به ژیلا نگاه کرد و یه بوق دیگه زد! ژیلا بهش نگاه نکرد! صدای بوق ماشینش شبیه صدای زنگ تلفن بود! نه! زنگ ایفون! زنگ ایفون یا تلفن!

که من جواب نمی دم!

ده بار این، ده بار اون!

اثر قرص ها از بین رفته بود! اما من هنوز تو تختم هستم و نمی خوام از جام بلند شم اما صدای زنگ تلفن و موبایل و ایفون قطع نمی شه!

از جام بلند شدم و ایفون را خاموش میکنم! موبایلم همین طور! دوشاخه تلفن ام ازپریز می کشم بیرون!

دوباره می رم می خوابم!

هنوز گیجم!

از شوکی که بهم وارد شده!

چند ساعت دیگه تو تخت می مونم اما مگه چقدر می شه خوابید!؟

تمام بدنم درد گرفته!

از جام بلند شدم! بی هدف تو خونه می گردم! همه جای خونه می رم جز جلوی پنجره ها! از پنجره ها می ترسم!

اشپزخونه، سالن، اتاق خوابها! همه جا جز پنجره ها!

اما تا کی می تونم ادامه بدم! بالاخره چی؟! باید باهاش برخورد کنم یا نه؟! اینطوری که نمی شه!

می رم یه دوش می گیرم. حالم خیلی بهتر می شه!

بعدش احساس گرسنگی شدیدی می کنم!

تند می رم سر یخجال، یاد غذای روز قبل می افتم. همه فاسد و خراب شده! می ریزمش تو سطل اشغال! یه خورده نون از تو فریزر درمی آرم با کمی پنیر! کتری رو می ذارم رو گاز و اب رو جوش می آرم و چایی دم می کنم. همونجا منتظر می شم تا دم بکشه و بعدش یه لیوان چایی و چند قاشق شکر و با نون و پنیر می خورم.

احساس می کنم بهترم، دیگه از اون گیجی و منگی خبری نیست!

فقط فکر!

فکر، فکر، فکر!

اینطوری دیوانه می شم! باید یه کاری بکنم! باید فکر کنم که اصلا پویایی وجود نداره! باید همه چیز را فراموش کنم و برگردم زندگی خودم!

به همون زندگی یکنواخت و معمولی و خسته کننده! بدون عشق!

حداقل دیگه این بلاها سرم نمی آد!

اما چی شد که دیگه نخواستم به اون زندگی ادامه بدم؟!

مگه دنبال همین عشق نبودم؟! شایدم دنبال یه تنوع بودم که به عشق رسیدم!

بازم فکر!

فکر، فکر، فکر!

دوباره رفتم تو حموم و لباسام را درآوردم و رفتم زیر دوش ایستادم!

- مونا؟!

صدای ژیلا بود!

- مونا؟!

- هان؟!

- خوبی؟!

- آره، آره، خوبم. کجاییم؟

برگشت و یه نگاه بهم کرد! با تعجب! با نگرانی!

- نزدیک خونه!

بیرون رو نگاه کردم. راست می گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم:

- کسی می دونه برگشتم؟

- منظورت از کسی کیه؟

- هرکسی!

- خودت گفتی که به کسی نگم!

- آهان!

- می خوای بریم خونه من؟!


romangram.com | @romangram_com