#نغمه_عشق_پارت_88

_ما دوتا عاشق هم بودیم.

حامد:چند وقته ازدواج کرین؟منظورم اینه که بچه ای چیزی دارین؟

یکم مکث کردم و گفتم:

_یه دوسالی می شه که ازدواج کردیم ولی بچه نداریم.

هیچی نگفت که من گفتم:

_ولی وقتی امید رفت من....تازه فهمیدم حامله بودم.

نگام کرد و گفت:خب؟

_ولی خیلی دیر فهمیدم یه روز خوردم زمین و بچه سقط شد.

یه دفعه اشک حلقه سیاه چشاشو پر کرد و گفت:

_جدی؟

_آره.

حامد:متاسفم.

وبعد سرشو انداخت پاین.منم هیچی نگفتم خب حرفی برای گفت نداشتم یه ده دقیقه ای سکوت بینمون برقرار شد که حامد این سکوت رو شکست و گفت:

_حالا می خوای چه کار کنی؟

_منتظرش می مونم.خودش گفت برمی گرده.

حامد:اگه یه روزی برگرده تو چطوری باهاش برخورد می کنی؟

_نمی دوم ولی انقدر خوشحال می شم که دیگه هیچی از خدا نمی خوام.

حامد:حتی اگه امید عوض شده باشه؟

_منظورت چیه؟

حامد:خب منظورم اینه که شاید امید تو این یه سالی که ندیدیش عوض شده باشه.

_من بازم دوستش دارم.

حامد بلند شد و گفت:

_دیگه مزاحمت نمی شم.با من کاری نداری؟

_نه... حامد ؟

حامد:بله؟

_بازم بهم سر می زنی؟

حامد:تو دوست داری؟

_آره،راستش من آدمی نیستم که راحت با هر کسی رابطه برقرار کنم.تو این چند سالی که اینجام تقریبا با هیچ کدوم از بچه های دانشگاه رفیق نشدم.شاید دلیلش امیده چون همیشه با امید بوم ولی حالا که امید رفته خیلی احساس تنهایی می کنم.

حامد:از من نمی ترسی؟

خندیدم و گفتم:

_برای چی؟

حامد:خب.شاید برای اینکه فکر کنی من بخوام ازت سوءاستفاده کنم.

_نه نمی ترسم نمی دونم چرا؟ولی انگار خیلی وقته که می شناسمت.توم حرکاتت،حرف زدنت،راه رفتنت منو اد امید می اندازه.

حامد:اما من شبیه امید نیستمفهستم؟

_نه نیستی.قیافت با امید فرق داره.

دیگه به دم در رسیده بود، حامد گفت:

_پس فعلا خداحافظ.

_خداحافظ.

در رو باز کرد و رفت.منم رفتنش رو تماشا کردم وقتی دیدم پیچید منم در رو بستم و اومدم تو.تا شب یکم کارهای عقب افتاده ام رو انجام دادم.صبح باید می رفت آزمایشگاه.حدود ساعت 10 صبح بود که لباس پوشیدم و راهی شدم.غروب بود که برگشتم خونه.خیلی خسته بودم از صبح یکسره سر پا ایستاده بودم اول یه دوش گرفت بعد شام درست کردمکه دلم هوای مامان رو کرد گوشی رو برداشتم و شماره روگرفتم،بابا گوشی رو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:


romangram.com | @romangram_com