#نغمه_عشق_پارت_82

مامان:کجا؟

_نمی دونم.

مامان:یعنی چی؟

تموم ماجرا رو براش تعریف کردم،اونم آروم داشت به حرفام گوش می کرد،آخر سر گفت:

_و این چعه معنی داره؟

_نمی دونم.

مامان: نغمه حالا می خوایی چه کار کنی؟

_هیچ کار.درسمو می خونم و منتظرش می مونم.

مامان:همین امشب با بابات راه می افتیم میاییم شیراز.

_نه مامان جون.اینکار رو نکن.من دیگه حوصله یه شروع دوباره رو ندارم.خواهش م کنم نیایین.حداقل فعلا.

مامان:اگه دیگه نیومد چی؟

_می آد،خودش بهم قول داد.

مامان هیچی نگفت خیلی ناراحت شده بود،آخر سر موقع خداحافظی گفت:

_ نغمه درستو بخون و بهش زیاد فکر نکن تو باید دکتر بشی،اونم یه دکتر نمونه.درست عین چیزی که امید دوست داشت.

_می دونم مامان جون.تو رو خدا شما هم خودتون رو ناراحت نکنین.

مامان:به بابات می گم شاید بتونه یه کاری بکنه.

_ممنون.

بعد با هم خداحافظی کردیم.

بلند شدم یه دوش گرفتم بعد یه چیزی خوردم و خوابیدم.صبح طبق معمول رفتم دانشگاه و عصر برگشتم خونه.یه نیم ساعتی که گذشت تلفن زنگ زد،مامان امید بود،بیچاره توی این مدت مدام بهم زنگ می زد شاید از پسرش خبری شده باشه ولی....بعد از سلام و احوالپرسی مامان گفت:

_با تنهایی چه کار می کنی؟

_می گذره ولی به سختی.

مامان امید :از امید خبری نشد؟

آروم گفتم:نه.

آروم شروع کرد به گریه کردن و گفت:

_یعنی کجا رفته؟

_ای کاش می دونستم.

یه نیم ساعتی برام درد دل کرد.بیچاره چقدر سختی کشیده بود.از یه طرف شوهرش که توی این مدت حتی یه تلفن هم بهش نکرده و از یه طرف امید که معلوم نیست کجا رفته؟روزگار غریبه ایه.فردا بعدازظهرش وقتی از دانشگاه برگشتم خونه دیدم یه پاکت نامه افتاده بود زیر در.برش داشتم و رفتم تو وبازش کردم نامه از طرف الناز بود.چهار رو پیش پست شده بود.بازش کردم و خوندم:

" نغمه جون سلام.الان که دارم این نامه رو برات می نویسم دلم برات خیلب تنگ شده ولی دوست داشتم به جای تلفن برات نامه بنویسم اینجوری راحت تر. سعید برای روز 5شنبه ساعت 9صبح بلیط گرفته و ما باید بریم.من و ببخش ولی راه دیگه ای نداشتم. نغمه دوستت دارم مثل گذشته ها.امیدوارم تو هم من و دوست داشته باشی و شبها باهام حرف بزنی.من صداتو می شنوم.دوستم داشته باش تو تنها کسی بودی که همیشه کنارم بود.خاطرات دوران دبیرستان و باهم بودن رو هیچ وقت فراموش نکن یه روزی برمی گردم بهت قول می دم،تا اون روز محکم باش و قوی،من و ببخش دل اینکه باهات تلفنی خداحافظی کنم رو نداشتم صدای قشنگت پاهامو سست می کرد."

به امید دیدار: الناز .

امروز 5شنبه بود یعنی امروز رفته؟!پس النازم رفت دنبال زندگیش و منو تنها گذاشت.ولی من باید محکم باشم.زندگی یعنی همین دیگه،یه روز پستی داره یه روز بلندی داره. امید می بینی چقدر تنهام؟ الناز رفت و من باز تنها شدم.





امروز یک سال از رفتن امید می گذره،امروز یک سال است که تنهام،تنها و بی کس.تو این مدت خیلی دنبال امید گشتم ولی نبود،اصلا معلوم نیست کجا رفته؟!هیچ رد و نشونی ازش نیست،تو این مدت سعی کردم قوی باشم و نبودن امید رو با خاطراتش پر کنم ولی غیرممکن بود،شبها با امید حرف می زنم و احساسش می کنم.فکر می کنم کنارم دراز کشیده و داره نوازشم می کنه مثل گذشته ها.

فردا باید برم بیمارستان،دیگه تقریبا واحد درسی کمتر داریم و اکثرا عملی هستن.سکوت شبانه من و یاد گذشته می ندازه.گذشته نه خیلی دور.چرا ما آدما باید تو حصار زمان اسیر باشیم؟چرا نباید زمان رو به هر جا که دوست داریم ببریم و اونجا متوقف کنیم؟اگه اینطوری بود من زمان رو به شب عروسی خودم و امید می بردم و متوقفش می کردم ولی خنده داره که نمی شه و ما همه اسیر زمانیم.صبح بلند شدم و صبحونه خوردم و راهی دانشگاه شدم.بابا برام یه پراید خریده بود تا راحت تر برم و بیام.خلاصه رفتم دانشگاه و بعد یه سر رفتم بیمارستان.یه مقدار کار عقب افتاده داشتم.وقتی روپوشمو عوض کردم دیدم در می زنن،گفتم:

_بفرمایید.

مرد جوونی اومد تو.چقدر چهره اش برام آشنا بود ولی نه من تا حالا ندیدمش.نگاش کردم که داشت بهم زل می زد،گفتم:

_بفرمایید.

مرد جوان:سلام.

_علیک سلام.


romangram.com | @romangram_com