#نغمه_عشق_پارت_81

_باشه.

با هم رفتیم توی حیاط و روی یه صندلی نشستیم،درست روی همون صندلی که امید روی اون می نشست،دوباره یاد امید افتادم.آقای معینی هم کنارم نشست.جوون خوبی بود هم قشنگ بود هم درس خون.من رو به روم رو نگاه می کردم.آقای معینی گفت:

_راستش خیلی وقت بود که می خواستم باهاتون حرف بزنم اما می ترسیدم.

_از چی؟

آقای معینی:نمی دونم.

بعد دوباره مکثی کرد و گفت:

_با من ازدواج می کنین؟

این جمله اش برام خیی اشنا بود.انگار قبلا هم شنیدم.آره امید هم عین این جمله رو بهم گفته بود ولی این یکی حق نداشت همچین حرفی بزنه دلم می خواست همونجا هرچی از دهنم درمیاد بهش بگم،برگشتم نگاش کردم و گفتم:

_چی؟!

یکم هول شد و گفت:

_با من ازدواج کن،قول می دم خوشبختت کنم.

_تو خجالت نمی کشی،این حرفو می زنی.من شوهر دارم احمق.

سرشو انداخت پایین و گفت:

_من می دونم امید رفته و دیگه برنگشته خودت هم خوب می دونی دیگه برنمی گرده پس...

پریدم تو حرفش و با صدای بلند گفتم:

_دهنتو ببند. امید برمی گرده.خودش بهم گفت تو هم دیگه حق نداری درباره ی امید اینطوری حرف بزنی،پسره...

خواستم یه چیزی بهش بگم ولی نتونستم،کیفم رو برداشتم و خواستم برم که آقای معینی گفت:

_ولی من دوستت دارم.همیشه دوستت داشتم.حتی قبل از ازدواجت با امید .روزی که شیرینی عروسیتون رو آورده بودین من نخوردم چون برام تلخ بود.من می خواستمت اما هیچ کس نخواست من و بفهمه فکر کردی حالا که شوهرت رفته دارم از فرصت استفاده می کنم؟!نه من اگه دانشگاه می آم به عشق دیدن تو می آم،باور کن هیچ کس قدر من،دوستت نداره.

جمله آخرشو آهسته گفت،بدون اینکه جوابشو بدم یا نگاش کنم راه افتادم و رفتم.

امید کجایی؟کجایی تا جواب اینا رو بدی؟زود تاکسی گرفتم و رفتم خونه.سرم درد می کرد،مسکن خوردم و خوابیدم.اون روز مدام حرفای معینی تو ذهنم تکرار می شد،راست می گفت اون روزی که ما شیرینی آورده بودیم معینی نخورد.اون روز اصلا حرف نمی زد.راستش خیلی کم حرف می زد خیلی ساکت بود ولی این دلیل نمی شد جای امید رو بگیره،یعنی امید دیگه برنمی گرده؟

************

امروز یه ماه از رفتن امید می گذره و من باز تنهام.خلاء وجود امید با هیچی پر نمی شه.هر روز جای خالی شو بیشتر احساس می کنم و زجر می کشم بعداز اون روزی که معینی باهام حرف زد دیگه ندیدمش می گفتن دیگه نمی خواد بیاد دانشگاه.هیچ کس باور نمی کرد ترک تحصیل کرده باشه.اونم شاگرد خوبی مثل اون.هیچکس دلیلشو نمی دونست جز من.یعنی من باید چه کار می کردم؟!نه نمی تونستم کسی رو جایگزین امید کنم.اون روز خیلی ناراحت شدم ولی کم کم فراموش کردم. الناز بهم زنگ و گفت که رسیده،خوشحال بودم که جاش اونجا راحته.بهم گفتم برام نامه بنویسه.الان ساعت یک و نیم نصفه شبه.سکوت خونه همیشه برام زجرآور بوده ولی کاری جز تحمل نمی تونم بکنم.فردا قراره بریم بیمارستان از این به بعد بیشتر می ریم بیمارستان تا کارآموزی کنیم و کمتر دانشگاه می ریم.برام لذت بخشه ولی ای کاش امیدم کنارم بود و تو قشنگ ترین روز زندگیم باهام شریک می شد.می ترسم از اینکه مجبور باشم تا آخر خط رو بدون امید طی کنم.شب رو راحت خوابیم و صبح زود بیدار شدم و راهی بیمارستان شدم.کار توی بیمارستان برام لذت بخشه.بوی بیمارستان شاید از نظر خیلی ها زننده باشه ولی برای من زندگی بخش بود،خب خیلی زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم.تجربه شیرینی بود که بدون امید شروع شد ولی ای کاش بدون امید تموم نشه.وقتی از بیمارستان برگشتم خونه مامان زنگ زد گوشی رو برداشتم و گفتم:

_بله؟

مامان:سلام دخترم.

بعد از کلی سلام و احوالپرسی مامان گفت:

_چه کار می کنین؟

_زندگی می کنیم.امروز اولین تجربه ورود به بیمارستان رو داشتم.

مامان:چطور بود؟

_عالی.

مامان: امید چی؟

یکم مکث کردم و بعد گفتم:

_اونم خیلی خوشحال بود.

مامان:الان خونه است.

_نه.

مامان: نغمه چیزی شده؟چرا هر بار زنگ می زنم امید نیست؟بینتون اختلاف پیش اومده؟به من بگو.چرا هر وقت حرف امید می شه یه جوری حرف می زنی؟

_چیزی نشده مامان جون،باور کن.

مامان:چرا.یه چیزی شده من تو رو می شناسم.

چی می تونستم بهش بگم.خودمم خسته شده بودم بس که دروغ بهشون تحویل دادم،آره باید همه چیز رو بهشون بگم،آروم گفتم:

_ امید رفت.


romangram.com | @romangram_com