#نغمه_عشق_پارت_80

الناز سرشو تکون داد که با هم خداحافظی کردیم و من رفتم خونه.با تموم دلمشغولی هایی که داشتم سعی کردم درس های فردا رو مرور کنم تا بیشتر از این عقب نیافتم.شب الناز و سعید برگشتن. الناز حال خوبی نداشت.گرفته بود و این رو از چشاش خوندم.ولی ازش چیزی نپرسیدم فکر می کردم با سعید حرفش شده که این به من مربوط نمی شد.شام رو هر سه در سکوت خوردیم.من در این سکوت به امید فکر می کردم ولی الناز و سعید به یه چیز دیگه.نگرانی یا بهتر بگم دو دلی رو از چشمای الناز خوندم ولی بازم چیزی نگفتم،بعداز شام وقتی من و الناز میز رو جمع می کردیم الناز گفت:

_ نغمه ؟

_جان؟

هیچی نگفت،بعد مدتی گفت:

_می خوای چه کار کنی؟

_فهمیدم قضیه چیه؟

خیلی سخت بود اگه النازم می رفت من دیگه دلمو به چی خوش می کردم؟

_ الناز می خوام ازت یه خواهشی بکنم.

هیچی نگفت که گفتم:

_به خاطر من اینجا نمون.چون تکلیف من معلوم نیست در ثانی تو که کاری نمی تونی بکنی تو به جایی تعلق داری که شوهرت تعلق داره پس بهتره باهاش بری.

بازم هیچی نگفت که باز من گفتم:

_من نمی دونم چرا امشب انقد تو خودت بودی.دو دلی،نمی دونی کدوم راه رو بری؟پس بذار من بهت بگم راهی رو برو که شوهرت می ره. الناز قدر شوهرتو بدون.زن اگه شوهرش نباشه انگار همیشه یه چیزی گم کرده.

الناز:می ترسم.

_از چی؟

الناز:از غربت،بی کسی،دوری از تو و خوانواده ام.

_ما آدما یه خصلت خوبی که داریم اینه که خیلی زود عادت می کنیم و به همون زودی هم فراموش می کنیم.من بهت قول می دم اونجا بهت خوش بگذره.

الناز:ولی تو...

نذاشتم حرفشو بزنه و گفتم:

_من دارم زندگیمو می کنم.

آروم گفت:بدون امید ؟

اشک تو چشمام جمع شد و آروم گفتم:آره.

الناز اومد جلو بغلم کرد و گفت:

_ نغمه دوستت دارم.

_منم دوستت دارم.

الناز: سعید می گه فردا بریم تهران و بعد از اونجا بریم.

_فکر خوبیه.

هیچی نگفت،فقط نگام کرد.اون شب ،شب عجیبی بود. الناز کنارم بود ولی من احساس نمی کردم،چرا؟من که الناز رو دوست داشتم پس چرا حالا اینجوری شدم؟

صبح زود بیدار شدم. الناز و سعید هم بیدار شدن.بعداز صبحانه هر دو حاضر شدن و باز لحظه وداع فرا رسید. سعید از قبل بلیط گرفته بود و حالا پایین منتظر تاکسی بود.شایدم می خواست ما رو تنها بذاره تا خداحافظی کنیم. الناز رو به روم ایستاد و خوب نگام کرد هیچی نگفتم منم نگاش کردم و چهره اش رو تو ذهنم حک کردم.سخت بود ولی نباید چیزی می گفتم، الناز گفت:

_ نغمه هر جا که باشم با توام.هیچ وقت فراموشم نکن.هر شب به یادم باش،باهام حرف بزن و خوب نگام کن.

_همه خاطرات با تو بودن رو تو ذهنم موندگار می کنم تا برگردی.زیادم خودتو ناراحت نکن،آدم هرجای رو می تونه وطن خودش بدونه فقط کافیه احساس غربت رو از خودش دور کنه.

خلاصه با الناز خداحافظی کردم ولی خیلی سخت.کاش نمی رفت و کنارم می موند.ولی من حق نداشتم اون و از رفتن منع کنم.آخه مگه من کی بودم؟

بالاخره الناز و سعید رفتن و من خسته و درمونده راهی دانشگاه شدم.تو کلاس اصلا حال و حوصله درس گوش دادم نداشتم.استاد رو می دیدم ولی نمی فهمیدم چی می گه!به امید فکر می کردم.به آینده به الناز و به سرنوشت خودم و به خیلی چیزای دیگه.بعد از کلاس خسته و کوفته وسایلم و جمع کردم و خواستم راهی خونه بشم که یه نفر صدام کرد،برگشتم،یکی از بچه های کلاس بود،آقای معینی،گفتم:

_بله؟

بهم نزدیک شد و گفت:

_سلام.

_سلام.

آقای معینی:می تونم باهاتون صحبت کنم.

_درباره چی؟

آقای معینی:اینجا که نمی شه بریم تو حیاط.


romangram.com | @romangram_com