#نغمه_عشق_پارت_79
_ولی تو حالت خوب نیست.
بغلش کردم و از ته دل گریه کردم.تو اون لحظه تو تموم قطره های اشکم به الناز التماس کردم که امید رو بهم برگردونه.انگار خودشم فهمید.ولی خب چه کار میتونست بکنه؟از بغلش که اومدم بیرون گفتم:
_منو ببخش.
الناز:هر وقت دلت گرفت این شونه الناز منتظرهق هق هاته.هیچ وقت بغض هاتو پنهون نکن.
نگاش کردم و گفتم: الناز دوستت دارم.
یه دفعه چشماش پر اشک شد و گفت:
_منم دوستت دارم گل من.
اون شبم مثل همه شب ها بدون امید صبح شد.سیاهی شب خاطره امید رو تو خودش زندونی کرد. صبح زود الناز بیدارم کرد و گفت باید برم دانشگاه،ولی من حوصله نداشتم.با اصرار زیادش بلند شدم و رفتم.تا پا توی دانشگاه گذاشتم احساس کردم زنده ام و هنوز جوون ام.نگاهی به دور و بر کردم قدم به قدمش برام خاطره بود.من دانشگاه رو دوست داشتم چون اونجا با امید آشنا شدم.اونجا عاشق شدم و دلبستم و حالا بعد اون لحظات شیرین و قشنگ این بار بدون امید میام اینجا.رفتم سر کلاس،احساس کردم بوی امید میاد.بچه ها تک تک اومدن و تا منو دیدن هر کسی چیزی می گفت، مدام سوال پیچم می کردن،نمی دونستم چی باید جوابشون رو بدم،اونها می گفتن لاغر شدی،می گفتن چرا امید نیومده؟و اصلا کجاست؟چی می تونستم جوابشون رو بدم وقتی خودم نمی دونستم امید کجاست؟بهشون گفتم:
_رفته مسافرت و تا چند وقت دیگه برمی گرده ولی ای کاش برمی گشت،بالاخره استاد هم اومد و کلاس شروع شد استاد تا من و دید گفت:
_بالاخره تصمیم گرفتین برگردین دانشگاه؟
_نرفته بودم که برگردم،یه مدت کار داشتم نتونستم بیام.
لبخندی زد و دیگه ادامه نداد.منم چیزی نگفتم و درس شروع شد،خیلی عقب افتاده بودم ولی دوست داشتم خودمو برسونم.من عاشق درس و رشته ام بودم.بالاخره کلاس تموم شد که برگشتم خونه و باز بدون امید .باید عادت می کردم این سرنوشت من بود و با سرنوشت نمی شه جنگید باید پذیرفت باید سکوت کرد و مطیع بود اینجوری پذیرش خیلی از مسائل برای خودت هم راحتتره.سعی کردم به خودم بقبولونم که امید زن گرفته و رفته ولی نشد اصلا فکرش هم آزارم می داد،خواستم به خودم بقبولونم که امید یه مدت رفته مسافرت،اونم یه جای خیلی دور ولی این چه مسافرتی بود که دیگه برگشت نداره؟هرچی فکر می کردم دلیلی برای نیومدن امید نمی دیدم جز....
"بیچاره نغمه چه زجری کشیده.دفترچه رو بستم.تقریبا همه مسافرا خوابیده بودن ولی چرا من خوابم نمی برد.کاش نغمه من جای تو این همه زجرا رو تحمل می کردم.یاد روزی افتادم که امید رفته بود و نغمه در به در دنبالش می گشت ولی پیداش نبود.لعنت به من که نغمه رو توی بد شرایطی تنهاش گذاشتم.کاش می تونستم همه چیز رو جبران کنم ولی افسوس...."
دو هفته دیگه هم گذشت و باز بدون امید .هیچ خبری ازش نشد.امروز جناب سرگرد مهرجویی زنگ زد و گفت که می خواد منو ببینه. الناز و سعید دارن آماده می شن. سعید دیگه اون سعیدی نیست که چند روز پیش اومده بود.کمتر حرف می زد و نظر نمی داد،بالاخره حاضر شدن و با هم راهی کلانتری شدیم.نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟یعنی جناب سرگرد با ما چه کار داره؟تا رفتم تو اتاقش بلند شد و گفت:
_سلام بفرمایید.
نشستم که گفت:
_می تونم با خودتون تنها صحبت کنم.
نگاهی به الناز کردم که با سعید بلند شد و رفت.
جناب سرگرد گفت:
_ببین دخترم من هم مثل تو خیلی نگرانم خیلی دوست دارم بهت زنگ بزنم و خبر پیدا شدن شوهرتو بهت بدم ولی خب نشد.خودت خوب می دونی ما چقدر گشتیم ولی نبود.انگار آب شده رفته توی زمین، ببین دخترم آدمای زیادی مثل تو منتظرن تا کارشون رو راه بندازیم.ما نمی تونیم تموم وقتموم رو صرف یه پرونده بکنیم.من ترتیب دادم فعلا پرونده ات روکناری بذارن ولی اگه بازم خبری شد زود باهات تماس می گیریم.
نگاش کردم و بلند شدم،رفتم جلو گفتم:
_از بابت همه کارای که برام کردین ممنون من از شما توقعی ندارم.امیدوارم همیشه توی کارتون موفق باشین.هرجور صلاح می دونین عمل کنین.
بعد کیفم رو برداشت و خواستم برم که جناب سرگرد گفت:
_دخترم تو خیلی خوبی و جواب خوبی این نیست،مطمئن باش یه روزی همه چیز تموم می شه.خدا همیشه پشت و پناهت باشه.
زیر لب گفتم:
_ممنون و اومدم بیرون.
الناز پشت در منتظر بود،زود اومد جلو و گت:
_چی گفت؟
نگاش کردم و گفتم:
_هیچی می گفت می خواد پرونده رو بذار کنار.
الناز:این یعنی چی؟
سعید:یعنی اینکه از جست وجو دست برداشتن.
هر سه سکوت کردیم ولی این سکوت معنی خوبی نداشت و از اون لحظه به بعد هم زندگی من معنی خودش رو از دست داد.
سعید: الناز می خوام باهات تنها صحبت کنم.
الناز نگاش کرد و گفت:
_باشه.
_پس من می رم خونه شب منتظرتونم.
romangram.com | @romangram_com