#نغمه_عشق_پارت_78

_خودتو گول نزن.از وقتی من با سعید و تو با امید ازدواج کردی خیلی کم با هم حرف می زنیم.

_مسیر زندگی اینجوری طی می کنه ما هم باید فقط مطیع باشیم.

نگاش کردم و گفتم:

_ الناز ؟

الناز: جانم؟

_می تونم ازت یه خواهشی بکنم؟

الناز:آره بگو.

_تنهام نذار.

الناز:خیلی دوستت دارم نغمه ،هیچ وقت تنهات نمیذارم.

_قول بده.

الناز:قول می دم.

_چرا اینجوری شد؟من و امید خوشبخت بودیم.چیزی تو زندگی کم نداشتیم.کنار هم بودیم.دوشادوش هم.عاشق هم.کی به عشق ما حسادت کرد که حالا داریم تو آتیش حسرتش می سوزیم؟ امید همه چیزم بود.اگه زنده بودم به عشق اون بود.اگه زندگی می کردم به خاطر اون بود.اگه درس میخوندم به خواست اون بود و اگه نباشه منم نیستم.نابود می شم. امید همه چیز رو برام فراهم کرد.همه چیزایی که یه زن از مردش می خواد و حالا رفته.کجا؟نمی دونم.

الناز:می فهمم چی می گی؟روزگاره دیگه،کاریش نمی شه کرد.پستی داره،بلندی داره،باید سوخت و ساخت.

بعد دستمو گرفت و گفت:

_اون برمی گرده،من می دونم...حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم از دهن می افته.

_به خدا نمی تونم،بذار تنها باشم.می خوام فکر کنم.خواهش کنم.

سرشو تکون داد و گفت:

_باشه.

بعد از اتاق بیرون رفت.وقتی رفت تنهایی رو با تمام وجودم احساس کردم.احساس بدی بود.بلند شدم و پنجره رو باز کردم با باز شدن پنجره نسیم قشنگی اومد تو که روحم رو تازه کرد.عصر با الناز و سعید یه سر رفتیکم کلانتری،جناب سرگرد مهرجویی تا ما رو دید بلند شد و گفت:

-سلام بفرمایید تو.

روی صندلی نشستیم که من گفتم:

_ببخشید جناب سرگرد،چه خبر؟

یکم مکث کرد و گفت:

_والا چی بگم؟انگار آب شده رفته توی زمین.تموم مسیر رو گشتیم حتی موبایلش ردیابی نشده.تو مسیر شیراز و کاشان با بررشی تموم تصادف های اتومبیل بازم هیچی گیرمون نیامد.واقعا نمی دونم چی شده؟

سعید:مگه می شه موبایل ردیابی نشه؟

سرگرد:ماهم نمی دونیم چی شده؟

_این یعنی چی؟

سرگرد:برای رسیدن به معنی اش باید صبر کرد.

داشتم گر می گرفتم،گفتم:

_تو زو خدا امید رو بهم برگردونین.خواهش می کنم.

سرگرد:ما هر کاری بتونیم می کنیم.به خدا توکل کنین اون بهترین راه حله.

نگاش کردم ولی نتونستم حرفی بزنم،بلند شدم و جلوی میز سرگرد ایستادم و گتم:

-می شه امیدوار بود؟

سرگرد:همیشه یه امیدی هست.

از اتاق اومدم بیرون.سرم درد می کرد.برگشتیم خونه و من باز در نبود امید اشک ریختم.آخر شب الناز و سعید باهم نشسته بودن و حرف می زدن.حوصله با اونها بودن رو نداشتم.خسته بودم. الناز از کنار سعید بلند شد و کنارم نشست و گفت:

_نغمه حالت خوبه؟

چشمان بی رمقم رو به چشمای زیباش دوختم و گفتم:

_خوبم.

دستمو که گرفت تازه فهمیدم یخ کردم، الناز گفت:


romangram.com | @romangram_com