#نغمه_عشق_پارت_8
اخم کرد و گفت:
_موقع خداحافظی رو می گم.
یادم اومد و گفتم:
_حالا یادم اومد درباره اینکه خواستگار پیدا کرده بودی.
سرش و تکون داد و گفت:
_می دونی نغمه همیشه فکر می کردم اگه تو یه روز ازدواج کنی من و فراموش می کنی،ولی الان نظرم عوض شده برات یه خواستگار خوب پیدا کردم می خوام بدونم نظرت چیه؟
_چیه مثل مامان بزرگا حرف می زنی؟
الناز :بذار راست و پوست کنده بهت بگم،آرش داداشم ازم خواسته ازت خواستگاری کنم.
یک دفعه خنده ام خشک شد،تو چشاش خیره شدم و گفتم:
_شوخی می کنی؟!
الناز :نه.
_داداش تو؟آرش می خواد با من ازدواج کنه؟
الناز :آره.
_ الناز تو که می دونی جواب من چیه؟
الناز :آره.
_پس چرا از اول بهش نگفتی؟
الناز :بهش گفتم ولی بازم ازم خواست که باهات حرف بزنم.
_خوب حالا بهش بگو نغمه گفت حالا حالاها قصد ازدواج نداره.
الناز :بهم گفت،بهت بگم تا هر وقت بخوای صبر می کنه.
کمی فکر کردم وگفتم:
-بهش بگو آینده شو به خاطر من خراب نکنه.چه اصراریه خب با یکی دیگه ازدواج کنه!
الناز :من نمی تونم اینا رو بهش بگم خودت بهش بگو.
_من خودشو از کجا گیربیارم؟!
به پت سرم اشاره کرد و گفت:
_پشت سرت.
برگشت و دیدم آرش در چند قدمی ما داره آروم آروم می آد طرف ما تا برگشتم دیدم الناز نیست،دست و پام و گم کردم،آرش بهم نزدیک شد و آروم گفت:
_سلام.
سرم و پایین انداختم و گفتم:سلام.
آرش:می شه اینجا بشینیم؟!
دو بروم و نگاهی کردم و گفتم:
_خواهش می کنم بفرمایید.
بعد با هم روی یک صندلی نشستیم.کمی که گذشت آرش گفت:
_راستش من...چطوری بگم؟من حاضرم...تا هر وقت که شما بخوایید....صبر کنم.
_آقا آرش بهتره شما برید دنبال آینده خودتون.
آرش:نمی تونم.
_چرا؟
ارش:ناراحت نمی شید اگه راستشو بگم؟
_نه.
یکم که گذشت آروم و بی صدا گفت:
romangram.com | @romangram_com