#نغمه_عشق_پارت_76

_ نغمه جون فقط یه لخته خون بوده،باور کن.

_مرده؟

جوابمو نداد،داد زدم :

_ الناز مرده؟

برگشت و در حالیکه که گریه می کرد گفت:

_آره وقتی سرت گیج رفت و خوردی زمین بچه سقط شد.حالا خیالت راحت شد؟

قلبم از حرکت ایستاد چشمام گر گرفت.گفتم:

_من حامله بودم اونم از امید .

سرم داشت تیر می کشید.چشام سیاهی رفت و آروم بسته شد.دلم نمی خواست دیگه چشم باز کنم.دیگه زندگی رو نمی خواستم ولی باز به هوش اومدم و باز الناز رو کنارم دیدم و باز قلبم تیر کشید. الناز دستمو گرفته بود و یه پرستار داشت سرمم و عوض می کرد.حوصله نگاه کردن به دور و برم رو نداشتم،خسته بودم، الناز اشکاشو پاک کرد وگفت:

_به زندگی خوش اومدی.

لبخند تلخی زدم و با صدای بغض آلود گفتم:

_می خوام برم خونه.

الناز:فعلا نه. نغمه خوبم من کنارتم.خواهش می کنم انقد خودتو اذیت نکن.انشاءالله امید برمی گرده و دوباره حامله می شی.

_اگه برنگرده چی؟

الناز:برمی گرده امیدوار باش،نباید خودتو ببازی.نذار دنیا فکر کنه کم آوردی محکم باش و یه تو دهنی جانانه بزن تو دهن دنیا.

_چه جوری،من حال حرف زدن هم ندارم.

الناز:خوب می شی.

_یعنی الناز من واقعا حامله بودم؟اونم از عشقم،از امید .باور نمی کنم.من امانت دار خوبی نبودم.لعنت به من که از پس هیچکاری برنمیام.

الناز دستمو فشار داد و گفت:

_این چه حرفیه تو که نمی دونستی حامله ای،در ثانی یه جنین دو هفته ای که بچه محسوب نمی شه.

زدم زیر گریه و گفتم:

_دو هفته؟

الناز عصبانی شد و گفت:

_بس کن دیگه توکه خبر نداشتی چرا انقد خودتو آزار می دی؟

_ الناز من امید رو می خوام.

بهم نزدیک شد و دستمو گرفت و گفت:

_برمی گرده باور کن.

هیچی نگفتم ای کاش الناز راست گفته بود،ای کاش امید برمی گشت.اگه الان اینجا بود من انقد غصه نمی خوردم. الناز دیگه هیچی نگفت یه گوشه نشست و سکوت سنگینی حاکم بینمون خواب رو به چشمم آورد.

صبح وقتی بیدار شدم سعید و الناز کنارم بودن، الناز گفت:

_تا نیم ساعت دیگه از اینجا می ریم.

نگاهمو به بیرون دوختم و هیچی نگفتم.نیم ساعت بعد من و سعید و الناز راهی خونه شدیم.اصلا حال روحی خوبی نداشتم،تا رسیدیم دیدم تلفن زنگ می زنه. سعید زود رفت و گوشی رو برداشت،نفهمیدم کیه وقتی تلفنش تموم شد گفت:

_جناب سرگرد بود.می گفت چرا خونه نبودیم؟و اینکه دیگه خونه رو تنها نذاریم.ممکنه بهمون احتیاج داشته باشن.

_دیگه چی گفت؟از امید خبری نشده؟

الناز:موبایلشو رو که نتونستن ردیابی کنن.نیرو فرستاده بودن ولی هیچ خبری نشده،البته هنوز می گفت تحقیقاتشون ادامه داره.

_این یعنی چی؟

الناز:یعنی اینکه باید صبر کنی تا بعد.

_می ترسم الناز ،اگه امید برنگرده چی؟

الناز:درکت می کنم.منم اگه جای تو بودم همین احساسو داشتم ولی توکلت به خدا باشه.

بعد نگاهی به سعید کرد و سعید هم یه لبخند قشنگ تحویلش داد.باز تلفن زنگ زد. سعید تلفن رو برداشت،بعداز احوالپرسی رو به من کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com