#نغمه_عشق_پارت_75

الناز:چیزی شده؟

دکتر نگاهی به من کرد و گفت:

_نه فقط می خوام تذکرات لازم رو بدم.

الناز:باشه.چشم.

دکتر رفت و من و سعید و الناز تنها شدیم. الناز دستمو گرفت و گفت:

_دیگه دوست ندارم تو رو روی تخت بیمارستان ببینم.قوی باش.

دستشو فشردم که الناز رو به سعید کرد و گفت:

_من می رم پیش دکتر تو پیش نغمه بمون.

الناز که رفت سعید روی صندلی کنار تخت نشست.یکم سکوت بینمومن برقرار شد که سعید این سکوت رو شکست و گفت:نغمه ؟

گفتم:بله؟

سعید:می خوای چه کار کنی؟

گفتم:چی رو؟

سعید:بالاخره باید قصه امید یه جایی تموم بشه.

داشتم از عصبانیت خفه می شدم.با خشم به چشاش خیره شدم وگفتم:

_ امید قصه نیست.شوهر منه.تو هم تو حرف زدنت ملاحظه کن.اگه تو می خوای بری اتریش برو ولی ازم نخواه با الناز حرف بزنم که باهات بیا چون دوست ندارم، الناز رو به کاری که می دونم اشتباهه نصیحت کنم من به هیچکس احتیاج ندارم حتی الناز .

سعید:می دونم ولی الناز راضی نمی شه،اونو چه کارش کنم؟

_ سعید دست از سرم بردار من خودم تو بد وضعیتی هستم تو دیگه نمک به زخمم نپاش.

آروم گفت:

_باشه حق باتوئه معذرت می خوام.

_ سعید می دونم دوست داریبری اتریش ولی باور کن الناز اگه نخواد بیاد حتی اگه منم باهاش صحبت کنم راضی نمی شه،دیگه باید شناخته باشیش.

سعید بلند شد و گفت:

_فعلا ولش کن.این قضیه که تموم شد یه فکری براش می کنم.

دیگه هیچی نگفت منم حرفی نزدم و از این فرصت پیش اومده برای مرور خاطرات استفاده کردم و ذهنمو با خاطرات بودن با امید پر کردم.اشک راه نگاهمو گرفته بود،حاضر بودم همه عمرم رو بدم و فقط یه ثانیه بودن با امید رو دوباره تجربه کنم.تو همین موقع الناز اومد توی اتاق،چهره اش گرفته بود.

سعید: الناز چیزی شده؟

الناز:نه.

اومد کنار تختم نشست و دستمو و گرفت و رفت توی فکر.به چی داشت فکر می کرد؟نمی دونم ولی هرچی بود خیلی ناراحتش کرده بود.می دونم که دکتر یه چیزایی بهش گفته بود ولی برام مهم نبود.تنها چیز مهم زندگی من امید بود که حالا نمی دونستم کجاست؟آخ امیدم کجایی؟مگه قول ندادی زود برگردی؟ تو که بد قول نبودی.برگرد خواهش می کنم.شب سعید رفت خونه و الناز کنارم موند.شب شده بود و هوا تاریک و باز تاریکی من و یاد امید انداخت.به یاد شب هایی که تا صبح می گفتیم و می خندیدیم و از اینده خبر نداشتیم و این تاریکی نوید رفتن امید رو می داد ولی چرا نتونستم باور کنم؟الناز لب پنجره ایستاده بود و داشت بیرون و نگاه می کرد.سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود سکوتی که هیچ وقت بینمون نبود،گفتم:

_ الناز ؟

برگشت و گفت:جان؟

_دکتر چی گفت؟

خواست بگه چیزی نگفته و از این جور حرفا که گفتم:

_خواهش می کنم من سعید نیستم.بگو اینجوری راحت ترم.می خوام بدونم.

یکم دست دست کرد که گفتم:

_بگو الناز .

الناز:دکتر می گفت....می گفت تو...تو حامله بودی.

تموم وجودم کرخ شد،خون تو رگم یخ بست،وجودم فریاد کشید و نالید،با درموندگی گفتم:

_خب؟

اشک تو چشاش جمع شد و هیچی نگفت،گریه ام گرفت بلند تر گفتم:

_چی شده؟

برگشتم و اروم گفت:


romangram.com | @romangram_com