#نغمه_عشق_پارت_72

_نمی دونم،دوباره زدم زیر گریه.

دلم هوای امید روکرده بود.دلم برای چشمای قشنگش تنگ شده بود.برای دستای قشنگ و مردونه اش که تموم وجودمو تسخیر کرده بود.رفتم توی خاطرات،یاد اون روزی که توی دانشگاه دیدمش.کی فکر می کردیه روز ما با هم ازدواج کنیم؟اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم الناز داره صدام می کنه.به خودم که اومدم دیدم الناز خیره شده به من و داره مدام صدام می کنه نگاش کردم و گفتم:

-جانم؟

الناز:کجایی؟

جوابش رو ندادم.بلند شدم و براشون چایی و میوه آوردم.

الناز:از مامان امید چه خبر؟

-اون بیچاره که به فکر بدبختیه خودشه،البته چند بار بهم زنگ زد اون هم نگرانه.

الناز:طفلک،چقدر سخته،آدم بعد از یه عمر فدا شدن تازه بفهمه فدای هیچ و پوچ شده.

_اصلا فکر نمی کردم بابای امید همچین آدمی باشه.دنیای بی وفایی شده.

الناز سرشو انداخته بود پایین .نتونستم حدس بزنم داره به چی فکر می کنه.

سعید:بالاخره نمی خوای به پلیس اطلاع بدی؟

_چرا ولی اول باید غذا بخورین.

الناز:تو برو لباس بپوش،ما گرسنه نیستیم،برگشتیم یه چیزی می خوریم.

بلند شدم و لباس پوشیدم.من امید رو می خواستم ولی ای کاش واسه پیدا کردنش مجبور نبودم به اینجور جاها برم.درمونده و خسته با الناز و سعید رفتیم تو.یه ربعی که گذشت رفتیم توی اتاق.هر سه گوشه ای نشستیم،سرگرد مهرجویی نگاهی به ما کرد گفت:

_خب؟

سرمو بلند کردم و گفتم:

_دنبال شوهرم اومدیم.

سرگرد:گم شده؟

سرمو بلند کردم و بهش گفتم:گم؟نمی دونم.

سعید:جناب سرگرد شوهر ایشون تقریبا هفته پیش به قصد سفر به کاشان ایشون رو ترک می کنه و تا حالا به مقصد که نرسیده هیچ،حتی تماس هم نگرفته.

جناب سرگرد پرونده ای را برداشت و پرسید:

_اسمشون چی بود؟

_ امید رستگاری.

چندتا سوال از امید ازم کرد وآخر سر گفت:

_ما تمام تلاشمون رو می کنیم.شما هم زیاد نگران نباشین.هرجا که باشه بلاخره پیداش می شه.

بعد ورقه و خودکاری رو گذاشت رو میز و گفت:

_شماره تلفن و آدرس منزلتون رو بنویسین تا هر وقت لازم بود بهتون دسترسی داشته باشیم.

شماره تلفن و آرس رو براشون نوشتم که دوباره جناب سرگرد گفت:

_دخترم نگران نباش.ما هر کمکی که بتونیم برای شوهرت می کنیم.خدا بزرگه.توکلت به خدا باشه.

اشکامو پاک کردم و گفتم:ممنون.

با الناز و سعید از جناب سرگرد خداحافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.یکم دلم آروم شد.حداقل دیگه دست روی دست نذاشتم و یه عده ی دنبالش می گردن.با الناز و سعید رفتیم و بیرون ناهار خوردیم،ولی من اصلا غذا از گلوم پایین نمی رفت.دلم برای امید تنگ شده بود.واسه یه لحظه نگاه های عاشقانه اش واسه زل زدنش به من.واسه حرفای قشنگ زدنش.انگار همه اینها فقط یه رویا بود و امید توی رویاهای من زنده است توی قلبم،در وجودم. امید توی نغمه زنده است.او عاشق نغمه است.عاشق تموم نغمه های دوست داشتنی و شاد ولی حالا کجاست؟ امیدم کجایی؟

اگه یه روز احساس کنی قلبت داره می تپه،اگه یه روز احساس کنی عاشقی اون روز،روز تولد دوباره توست.عشق قمار زندگیه،قماری که همیشه بازنده اون فاصله است و دوری عشق التهاب یه قلبه،قلبی که عاشق شده و مثل گنجشک صدا می کنه.عشق فقط یه نگاهه.نگاهی که جیگر آدم و می سوزونه.عشق تلاقی یه نفسه،نفسی که تنها به عشق دیدار او می تپه و بس.عشق فقط یه جمله است،جمله ای که امید بارها و بارها برام زمزمه کرده بود"دوستت دارم"همین.انگار توی این جمله یه فرهنگ لغت نهفته شده.فرهنگ لغتی که به همه سوال های زندگی جواب می ده.با صدای الناز به خودم اومدم که می گفت:

_ نغمه چرا غذا نمی خوری؟

بشقاب را پس زدم و گفتم:

_گرسنه ام نیست.

سعید گفت:اینجوری خودتم نابود می شی.

الناز:بخور نغمه .

بلند شدم و گفتم:

_شما بخورین.من بیرون منتظرم.


romangram.com | @romangram_com