#نغمه_عشق_پارت_6
_پس من وسایل نغمه رو با خودم می برم.
بعد بلند شدم و رفتم توی اتاقش تا در اتاق رو بستم همون جا پشت در نشستم و زدم زیر گریه کمی که گذشت بلند شدم و روی تخت خواب نغمه یک کاغذ دیدم برش داشتم،یک نامه بود که مخاطبش من بودم.اونو خوندم توش نوشته بود:
"سلام الناز جون.وقتی که این نامه رو می خونی احتمالا من دیگه نیستم.البته خیلی وقت بود که منتظرش بودم بهم الهام شده بود و دیر یا زود باید می رفتم و خوشحالم که آخرین لحظات زندگیم و در کنار تو گذروندم.
مدتها بود که غم،وجودم و تسخیر کرده بود.قشنگ من،برام گریه نکن و بدون مرگ پایان کبوتر نیست. الان درد تموم بدنم و تسخیر کرده ولی آروم آروم قلم می زنم تا تو بیدار نشی.رو به دیواری که اتاق من و تو رو بهم وصل کرده ایستادم و خوب باهات خداحافظی کردم آخه دلش رو نداشتم که رو در رو باهات خداحافظی کنم،نگات پاهامو سست می کرد،منو ببخش.رفتن منو به پای رفتن چند سال پیش خودت بذار، ولی هیچ وقت نخواستم اینجوری تلافی کنم. الناز قطار زندگی من در این دنیا به آخر خط رسید ومن مثل همه باید پیاده می شدم ولی اینو بدون من با توام هر وقت خواستی منو ببینی تو آینه به چشمای مهربونت خیره بشو وباهام حرف بزن،قول می دم به حرفات گوش بدم ولی ازم نخواه که جوابتو بدم،آخه دست خودم نیست.
الناز من همیشه دوستت دارم چه تو این دنیا باشم چه توی اون دنیا. الناز برام گریه نکن چون من مسافری بودم که راه آمده را باید می رفت.
دفترچه ای روکه توی میز کارم بردار،توی اون همه چیز رو برات نوشتم.کاش امید انقد زود از کنارم نمی رفت ولی خوشحالم که تا آخرین لحظه به عشقم وفادار موندم.
دیگه وقتتو زیاد نمی گیرم من اینجا منتظرت می مونم تا قطار زندگی تو هم آخرین سوتش رو بزنه و پیاده بشی.این و بدون من توی تموم ایستگاه های دنیا منتظرت هستم و به استقبالت میام.دوستت دارم"
"نغمه تو"
چند بار نامه رو خوندم و با هر بار خوندنش احساس کردم بیشتر نابود شدم،دیگه پاهام یارای ایستادن نداشتن،خودمو روی تخت رها کردم و بلند بلند گریه کردم، نغمه من،تو داشتی اینجا جون می دادی و من احمق خواب بودم.ای خدایا تو که نغمه رو بردی منو هم ببر،خدایا دیگه بسه،خواهش می کنم.
وقتی سرمو بلند کردم که دیگه آبی در بدنم برای گریه کردن نداشتم.بلند شدم و سراغ میز کار نغمه رفتم، در کشو رو باز کردم و دفترچه ی قهوه ای رنگی رو برداشتم،روش نوشته بود"برای تو"منظورش من بودم یا امید ؟دفتر و برداشتم،نگاهی اتاق کردم و آروم اشک ریختم.نگاهم به عکس خودم گوشته تخت نغمه افتاد،برش داشتم و از اتاق اومدم بیرون.
کوکب خانم کناری ایستاده بود و آروم اشک می ریخت،نگاهی بهش کردم و گفتم:
_می شه زنگ بزنین به یک آژانس.
کوکب:می خوایین برین؟!
_آره دیگه نمی تونم اینجا بمونم.
کوکب خانم رفت تلفن کرد و منم دوباره برگشتم توی اتاق و وسایل شخصی نغمه رو برداشتم و آخر سر نگاهی به اتاق کردم و گفتم:
_خداحافظ مامن تنهایی نغمه .خداحافظ معبد عشق نغمه ،و از اتاق اومدم بیرون.
پنج دقیقه بعد تاکسی هم اومد و باکوکب خانم خداحافظی کردم و دوباره برگشتم هتل،دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم،زنگ زدم و واسه فردا بلیط اتوبوس به مقصد تهران گرفتم.
"تهران بدو،تهران بدو که راه افتادیم."
سوار اتوبوس شدم و صندلی رو برای خودم انتخاب کردم که کنار پنجره بود،دفتر نغمه توی دستم سنگینی می کرد،سرم و بلند کردم و بیرون رونگاه کردم و آروم اشک ریختم،کمی بعد زن پیری کنارم جای گرفت و گفت:
_دخترم چرا تو فکری؟حیف تو نیست اول جوونی زانوی غم بغل گرفتی،بخند تا دنیا به روت بخنده.
هیچی نگفتم که اونم دیگه حرفی نزد.یک ربعی که گذشت انگار یکی بهم گفت دفتر رو باز کن و بخون، ولی می ترسیدم نمی دونم چرا؟بالاخره بازش کردم.
"به نام تک نوازنده کلیسای عشق"
گاهی وقتا لحظاتی برای آدم پیش می آد که در نگاه اول ناخوشایند،در نگاه دوم عادی و در نگاه سوم زیبا و قشنگ هستند و این قانون طبیعته.برای من هم این لحظات پیش آمد،اگرچه من از نگه اول شروع نکردم و از نگاه سوم به نگاه اول رسیدم و در آخر با آنها زندگی کردم.چند وقتی است که با آمدن فصل بهار هفدهمین بهار زندگی ام رو پشت سر گذاشته ام،امروز بعدازظهر الناز قراره بیاد خونه ما.الان توی اتاقم نشستم و مثل همیشه حصاری از تنهایی مرا احاطه کرده اگرچه که تنها نیستم،مادرم و پدرم از جمله کسانی هستند که همیشه و تحت هر شرایطی کنارم بودن.مامان داره صدام می کنه و می گه که وقت ناهاره، دفترم و جمع کردم و از اتاق اومدم بیرون،مامان داشت وسایل ناهار رو آماده می کرد.بعداز ناهار به مامان کمک کردم تا وسایل روجمع کردو بعد دوباره به اتاقم برگشتم.پدرم مهندس راه و ساختمان بود و معمولا آخر شب وقتی خونه می اومد که من خوابم و کمتر اونو می بینم.
ظهر کمی استراحت کردم تاحدود ساعت 6 بعدازظهر که الناز اومد،اف اف رو برداشتم و درو براش باز کردم و بعد استقبالش رفتم.اومده بود تا درس ها رو سر جمع کنیم چون کمتر ازیک هفته دیگه آزمون کنکور داشتیم. الناز اومد تو و گفت:
_سلام.
_سلام،چطوری؟
الناز :خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم،بیا تو.
لبخندی بهش زدم و الناز با مامان سلام و احوالپرسی کرد و بعد با هم به اتاق رفتیم. الناز مانتوشو درآورد و گفت:
_چیکار می کردی؟
_منتظر تو بودم.
الناز :پس درس نخوندی؟
_نه زیاد.
الناز :خوب حالا از کجا شروع کنیم؟
_از هر کجا که تو شروع کنی منم از همون جا شروع می کنم.
مامان برامون میوه و شربت و شیرینی آورد و گفت:
_خودتون رو خسته نکنین هنوز وقت هست.
الناز :همین چند روزه بعد دیگه راحت می شیم.
مامانم لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون.تا آخر شب من و الناز کنار هم بودیم و باز لحظه خداحافظی فرا رسید.همیشه خداحافظی و وداع برامون سخت بود.انگار مردم با این جمله می خوان از هم دیگه فرار کنن،انگار النازم فهمید و گفت:
romangram.com | @romangram_com