#نغمه_عشق_پارت_5

مرد جوان:نمی دونم.

_ نغمه همه چیز من بود.من چند سالی رفته بودم خارج تازه برگشتم.اون شب آخری نغمه بهم گفت می ترسه ولی من احمق نفهمیدم چرا؟! نغمه ای که من دیدم اون نغمه ای نبود که چند سال پیش من باهاش خداحافظی کردم،شکسته بود.پیر شده بود.خدایا منو ببخش!می دونین نغمه ماه رو خیلی دوست داشت همیشه آرزو می کرد خورشید بره تا ماه بیاد تو آسمون و باهاش درد دل کنه.حالا ماه با چه امیدی تو آسمون ظاهر بشه؟!پای درد دل کی بشینه؟!زدم زیر گریه که دیدم اون مرد جوون رفت.

_کجا؟

مرد جوان:نمی دونم.و بعد رفت.

زانو زدم و یک مشت خاک قبر نغمه رو برداشتم،هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز همین یک مشت خاک بتونه نغمه رو ازم بگیره،لعنت به هر چی بودنه.

روی سنگ قبر رو خوندم:

زندگی صحنه ی زیبای هنرمندی ماست هر کس نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحـــــــــــــــنه پیوسته به جـــــــــاست خرم آن نغمه که مردم بســـپــارند به یاد

آه قلبم تکه تکه شد.واقعا زندگی یعنی چی؟تا کی باید زندگی کرد؟!یک دفعه این جمله به خاطرم اومد:"تا شقایق هست زندگی باید کرد."و حالا که شقایق زندگی من رفته چکار باید کنم؟! نغمه تو همه چیزم بودی.آخه چرا رفتی؟!قربونت برم نغمه که غمگین ترین نغمه زندگی رو با سکوتت نواختی.خیلی دوستت دارم.خدایا آخه چرا؟ نغمه جون منو ببخش من خیلی احمقم خیلی.تو بزرگی قد آسمون ولی من هیچی نیستم.

سرمو بلند کردم و گفتم:

_خدایا خودت بهتر از هر کسی می دونی نغمه چقدر امید رو دوست داشت،خودت خوب می دونی نغمه من بی سر پناه شده بود.خدایا خودت شاهد بودی که نغمه در نبود امید چقدر تنها بود،خودت می دونی که چه شبهایی رو به عشق امید گریه کرد.چه شبهایی واسه یک نگاه امید حسرت گذشته رو خورد.حالا وقتشه که جبران کنی.حالا وقتشه که مرهم دل زخمی نغمه باشی،خدایا کمکش کن.

دوباره کنار قبر نغمه زانو زدم و با دست خسته ام سنگ قبرشو لمس کردم و گفتم:

_ نغمه من،صدامو می شنوی؟منم الناز .خانمم،گل من کجایی؟!تو که هر بار بهت می گفتم گل من،جوابمو می دادی چرا دیگه جوابمو نمی دی؟ نغمه خوب من،من بدون تو چکار کنم؟مگر نگفتی همیشه کنار منی این بود اون همیشگی؟!مگه ازم قول نگرفتی که تا ایستگاه آخر کنارت باشم آخه وقتی تو پیاده شدی من به چه امیدی توی اتوبوس زندگی بمونم.تو اگه جای من بودی چکار می کردی؟می دونم گل من،مثل همیشه می سوختی و می ساختی.ولی من نمی تونم.من بدون تو می میرم.له می شم.تو رو خدا بلند شو.داره شب می شه ببین خورشید داره غروب می کنه،الان ماه می آد.همون ماهی که دوستش داشتی و من اونو و هووی خوم می دونستم.نمی خواهی چیزی بگی؟! نغمه دارم دیوونه می شم.تو رو خدا بلند شو فقط همین یکبار.قول می دم دیگه هیچوقت ازت هیچی نخوام.سرمو به سنگ قبرش چسبوندم و گفتم:

_خدایا چرا خواستی نغمه بره؟!چرا خواستی دوباره تنها بشم.مگه من رو دوست نداری؟اگه دوستم داری نغمه رو دوباره بهم برگردون،دیگه هیچی نمی خوام.

تا صبح مدام گریه کردم.مدام ناله کردم ولی حتی نغمه هم جوابمو نداد.صبح وقتی سرمو از روی سنگ قبر نغمه بلند کردم حس کردم آسمون ابریه،حس کردم دنیا به آخرین نقطه ی خودش رسیده ولی حتی حسم هم بهم دروغ گفت.بلند شدم و با دلسی خسته تر از همیشه آروم آروم از کنار قبر نغمه دور شدم، یک تاکسی گرفتم و رفتم هتل.نمی تونستم برگردم توی اون خونه اونجا دیگه جای من نبود.دیگه اینجا کاری ندارم.وقتی خودمو توی اتاق دیدم دلم گرفت،چطوری با زندگی کنار بیام،خودمو روی تخت رها کردم و به نغمه فکر کردم،به اولین روز آشنایی مون،به اینکه اون موقع فکر می کردم نغمه یه آدم خودخواهیه که همه رو با چشم حقارت نگاه می کنه ولی اینطوری نبود،من اشتباه کردم مثل همیشه مثل انتخابم توی زندگی.یادمه اون روز توی کلاس منو نغمه توی یه نیمکت نشسته بودیم.با هم حرف نمی زدیم فقط هرازگاهی با نگاهی گذرا و یک لبخند مصنوعی چشامون رو بهم می دوختیم،یادمه روزی که بهش گفتم دوستت دارم،بهم خندید،مسخره ام کرد ولی بعدها تموم ایمانش همون یک جمله بود و حالا امروز باز من تنهام.توی یادآوری خاطرات بودم که یادم اومد نغمه درباره ی دفتری گفته بود که تموم زندگیشو توش نوشته بود شاید اون دفتر بتونه سوال های منو جواب بده،بلند شدم و لباسمو پوشیدم و یک آژانس گرفتم و راهی خونه نغمه شدم.

جلوی در خونه یک پرچم بزرگ نصب شده بود،دلم گرفت.هیچ وقت فکر نمی کردم روزی من پرچم سوگواری و تسلیت نغمه رو بخونم،به آرامی دکمه زنگ رو فشار دادم و بعد از مدتی زنی از پشت اف اف گفت:

_کیه؟

-ببخشید خانم می شه چند لحظه بیایید دم در.

زن:بله چند لحظه.

کمی که گذشت زن تقریبا میانسالی در و باز کرد و گفت:

_بفرمایید.

_من الناز قائمی هستم،دوست نغمه .

به در تکیه داد و گفت:

_پس الناز شمایید.

روز تشییع جنازه شما رو دیدم که یک گوشه ایستاده بودین ولی فکر نمی کردم شما الناز باشین؟

_منو از کجا می شناسین؟!

سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت:

_ نغمه خانم برام از شما گفته بود.

بعد از جلوی در کنار رفت و گفت:

_بفرمایید.

رفتم تو خونه،بوی مرگ می داد،صدای خش خش برگا آزارم می داد،رفتم تو و روی همون مبلی نشستم که اون شب نغمه نشسته بود.حدس زدم اون خانم باید همون خانمی باشه که نغمه گفت توی کارای خونه کمکش می کنه.اون خانم با یه لیوان شربت برگشت و گفت:

_من کوکب ام.توی این خونه کار می کنم.

بعد رو به روم نشست و گفت:

_می دونین نغمه شما رو خیلی دوست داشت،همیشه می دیدم با عکستون که توی اتاقشه حرف می زنه،انگار از دستتون گله داشت،من یکی دو سالی می شه اینجا کار می کنم، نغمه خانم اونقدر بهمون پول می داد که دیگه نیازی به کار کردن توی جای دیگه نداشتم.راستش شوهرم محسن رو همین نغمه خانم دستشو یه جایی بند کرد،خودمم توی خونه اش کمکش می کردم. نغمه خیلی خانم بود،حتی برامون یه خونه هم خرید،خیلی گل بود،خیلی.

اشکشو پاک کرد و با نگاهی پرسشگرانه پرسید:

_شما کی برگشتین؟!

_شب قبل مردن نغمه.بعد گفتم: نغمه از یه دفتر صحبت کرده بود فکر می کنم توی اتاقش باشه می تونم اتاقشو بگردم؟!

کوکب:البته یه چیزی هم اونجا هست که باید ببینید،می دونین بهتره تمام وسایل شخصی نغمه دست شما باشه،آخه دیروز بعدازظهر چندتا از مامورای دولت اومده بودن و می گفتن که باید این خونه ضبط بشه،آخه نغمه که وصیت نامه ای نداشت،وارثی هم که نداشت،می گفتن اگه تا یه هفته دیگه وصیت نامه ای پیدا نشه این خونه با تموم وسایلش ضبط می شه،ببینید روزگار با آدما چه کار می کنه؟

به اتاق نغمه خیره شدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com