#نغمه_عشق_پارت_4
الناز:می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
_بپرس.
الناز:هنوزم امید رو دوست داری؟
_آره،هنوزم دوستش دارم.هنوزم وقتی اسمشو تو ذهنم تکرار می کنم قلبم می لرزه،هنوزم حس می کنم که امید همه جا کنارمه حتی تو خوابم. الناز من خیلی وقته که یاد گرفتم با امید باشم بدون امید زندگی برام معنی نداره.
لبخندی زد و گفت:
_تو همیشه وفادار بودی.
_خب بگیر بخواب.
الناز:دوستت دارم نغمه .
_شب بخیر.
خواستم از اتاق بیام بیرون ولی یک چیزی نذاشت، الناز که دید مکث کردم،گفت:
_چیزی می خوای بگی؟
_نمی دونم.
الناز:چیزی شده؟
_نمی دونم یه جوری شدم.فراموشش کن،بگیر بخواب،شب بخیر.برق رو خاموش کردم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اتاقم.دفتر و خودکارم و برداشتم و شروع کردم به نوشتن.اول از همه برای الناز نوشتم بعد یکم از دنیا و بازی هاش گله کردم و دم دمای صبح بود که خواب به سراغم اومد و رفتم و خوابیدم،یک خواب عمیق،یک خواب شیرین و یک خواب ابدی.
امروز سه روز از اون روزی که نغمه رو دیدم می گذره.من الناز قائمی هستم.نمی دونم از کجا باید شروع کنم.برام سخته.امروز سه روزه که نغمه خوابیده همونطوری که خودش گفت.دلم گرفته،گرفته تر از همشه.اون شب چه شبی بود.انگار آسمون هم به حال دل نغمه من گریه می کرد.باورم نمی شه، نغمه تو اتاق بغلی ذره ذره جون داد و من احمق هیچی نفهمیدم.ای کاش من هم می خوابیدم مثل همون خواب نغمه،ولی همیشه همینطور بوده،یکی می ره و یکی مونه و زجر می کشه.قلبم به درد اومده و شکسته و صدای شکستنش و شنیدم.با یادآوری اون لحظات تموم بدنم کرخ می شه.
صبح حدود ساعت 10 صبح بود که آروم رفتم بالای سر نغمه دیدم خیلی قشنگ خوابیده و یه لبخند خیلی خیلی قشنگ تر هم گوشه لبش جا خوش کرده و انگار توی همون لبخند کلی حرف زد،دلم نیومد بیدارش کنم و از اتاق اومدم بیرون و وسایل صبحانه روآماده کردم.نیم ساعت بعد دوباره رفتم سراغش بازم خواب بود و باز هم همون لبخند گوشه لبش بود،کنارش زانو زدم و آروم لبم و به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
_گل من،هنوز خوابی؟بلند شو دیگه.
هیچ عکس العملی ندیدم و دوباره گفتم:
_ نغمه پاشو صبح شده.
بازم جوابمو نداد، نغمه آدم خواب سنگینی نبود،تکونش دادم،بازم بیدار نشد،دلم لرزید بلند گفتم:
_ نغمه جون بیدار شو.اصلا انگار نه انگار.یک دفعه یک فکر بد به ذهنم رسید،گوشمو به قلب مهربونش که پر بود از عشق امید نزدیک کردم و از خدا خواستم که تموم دنیا ساکت باشه و فقط قلب نغمه آروم بزنه ولی نزد،قلب نغمه آروم گرفته بود،مثل خودش.انگار سالها بود که از این قلب هیچ صدایی شنیده نمی شد،سرمو بلند کردم بازم داشت می خندید،پاهام سست شد،با تموم قوای ناچیزم داد زدم نه...نه...
به سرعت از اتاق بیرون اومدم و رفتم تو خیابون.همسایه ها رو جمع کردم.جیغ زدم،ناله کردم،ولی دیگه فایده ای نداشت نغمه رفته بود. نغمه خوابیده بودو با هیچ صدایی بیدار نمی شد،حتی با صدای من.منی که همیشه دوستم داشت.وقتی به خودم اومدم دیدم توی سردخونه و بالای سر نغمه بودم،کاش می مردم و هرگز این روز رو نمی دیدم،یک ملحفه سفید نغمه رو پوشونده بود و بازم همون لبخند گوشه ی لبش بود از زنی که کنارم ایستاده بود پرسیدم:
_چرا می خنده؟مگر مرگ و جدایی خنده داره؟
گفت:
_کمتر کسی رو دیدم که با این حالت بخنده،انگار با این خنده اش داره یه تو دهنی به دنیا می زنه.این لبخند،لبخند تلخ جداییه.لبخند مرگه.
دیگه نتونستم تحمل کنم و از اتاق اومدم بیرون و زدم زیر گریه.دلم می خواست بمیرم.هر جا رو که نگاه می کردم نغمه اونجا بود،دلم می خواست صداشو فقط یه بار دیگه بشنوم و بهم بگه دوست دارم،دلم می خواست بلند شه و بیاد سراغم و بهم بگه الناز اینا دروغ می گن من نمردم،من زنده ام و همیشه و همه جا با توام.
فرداش نغمه رو به خاک سپردن.خیلی سخت بود خیلی.به خاک التماس کردم و ازش قول گرفتم مواظب نغمه باشه و نذاره هیچ موجودی اذیتش کنه.یک چیزی برام عجیب بود.یک جوون توی تموم مدت خاکسپار گوشه ای ایستاده بودو آروم گریه می کرد،انگار هیچی و هیچ کس رو نمی دید و فقط یه جعبه که بهش تابوت می گفتن و می دید.دو تا مرد جوان دستشون رو گذاشته بودن رو شونه هاش ولی اون اصلا وجود اون ها رو حس نمی کرد.اطرافش چندتا دختر و پسر دیگه ای هم بودن که همشون داشتن از ته دل گریه می کردن.کم کم اونها هم متفرق شدن که من رفتم جلو و سلام کردم،ولی نگام نکرد.
_آقا؟
بازم نگاه نکرد.
_شما کی هستین؟بازم نگاه نکرد.
_ شما نغمه رو می شناسی؟
این بار نگام کرد انگار منو می شناخت صداش گرفته بود.رنج و به راحتی می شد از نگاش بخونم،اشک تو چشماش جمع شد و گفت:نه.
_باید از همکاراش باشین.
مرد جوان:نه.
_پس کی هستین؟چرا بالای سر قبر نغمه ایستادین؟
مرد جوان:یک غریبه.
_خیلی دلم می خواد با یکی حرف بزنم حتی اگه غربه باشه.نگام کرد و گفت:
_ولی من فقط باید سکوت کنم،من محکوم به سکوت شدم.
_چرا؟!
romangram.com | @romangram_com