#نغمه_عشق_پارت_3
آهی کشیدم و گفتم:
_می دونی الناز ما آدما فقط ادعای تنهایی می کنیم در حالی که اینطوری نیست همیشه یک نفر هست که بهت فکر کنه،نگات کنه و هرازگاهی یک لبخند بهت بزنه و گاهی وقتا هم بهت اخم می کنه،وقتی امید رو دیدم خدا بهم خندید،وقتی هم که امید رفت،خدا بهم اخم کرد.
یک لحظه سکوت بینمون برقرار شد که من گفتم:
_حرفای زیادی داشتم که برات بزنم ولی تو نبودی.تموم همدم من یک دفتره که همه ی زندگیمو تو اون نوشتم،شاید یک روز چاپش کنم،اگر چه از نظر خودم چیز قشنگی برای خوندن نداره!بگذریم امشب رو بگیر بخواب،فردا صبح خیلی کارا دارم که باید انجام بدم.
دستش رو گرفتم وگفتم:
_بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم.
یکی از اتاق های خونه رو دادم به الناز وقتی رو تخت نشست گفت:
_نمی خوم دیگه تنهات بذارم.
یک دفعه احساس کردم قلبم لرزید،دلم خواسست همونجا بشینم و تا صبح نگاش کنم ولی خستگی یک سفر رو تو نگاش خوندم و بهش گفتم:
_فقط بگو دیگه برنمی گردی؟!
الناز:می مونم،دیگه نمی خوام یک لحظه هم ازت جدا بشم.
-فقط تا اونجایی بیا که من می خوام.
الناز:تا کجا؟!
_تا بودن تو این دنیا.
الناز:گل من این چه حرفیه؟!
_بگیر بخواب که می دونم خیلی خسته ای!
برق و خاموش کردم و ازاتاق اومدم بیرون.آروم و خسته به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. آروم طوری که سکوت اتاق نشکنه شروع کردم به گریه کردن،نمی دونستم چرا؟شاید یادآوری گذشته آزارم می داد.چرا امشب تموم نمی شد؟!یعنی الان الناز خوابه؟باور نمی کنم الناز در چند قدمی من باشه و من اینجا آروم بگیرم و بخوابم،وقتی دیدم که خوابم نمیاد از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق الناز رفتم،به آرومی در اتاق رو باز کردم و رفتم تو،دیدم آروم خوابیده،دلم نیومد بیدارش کنم،خواسم بیام بیرون که الناز گفت:
_تو هم خوابت نمی بره!؟
برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:نه.
الناز:پس بیا اینجا بشین.
کنارش نشستم و گفتم: الناز ؟!
الناز:جانم؟!
_می خوای چکار کنی؟
الناز:چی رو؟
_زندگیتو؟
الناز:طلاق می گیرم.
_هنوزم سعید رو دوست داری؟
الناز:نمی دونم.راستش خیلی وقته که با دلم خلوت نکردم،اصلا نمی دونم چی می خوام چی نمی خوام.
یکم که گذشت گفت:
_روم نمی شه برم پیش خونواده ام.
_چرا؟
الناز:تو که بهتر از هر کسی می دونی،من با وجود مخالفت خانواده ام با سعید ازدواج کردم.حالا برم چی بگم؟بگم اشتباه کردم؟بگم حق با شما بود؟
بعد لبخند تلخی زد و گفت:
_ای کاش فقط یکبار سعید رو از چشمای مامان و بابا می دیدم،کاش به حرفشون گوش کرده بودم.
_دیگه همه چیز تموم شد.من دیگه نمی زارم چیزی آزارت بده،بهت قول می دم.
دستمو گرفت و گفت:
_یادت باشه تو چیزی از خودت بهم نگفتی.
بلند شدم و گفتم:
_الان نمی تونم فعلا بگیر بخواب تا بعد.شاید فردا بهت گفتم،البته اگه فردایی هم وجود داشته باشه.
romangram.com | @romangram_com