#نغمه_عشق_پارت_2

_تو چی؟!چکار کردی؟!

یکم که گذشت گفت:

_وقتی من و سعید با هم رفتیم اتریش،من خیلی چیزا رو از دست دادم و مهمتر از همه تو بودی که دوری ات داشت دیوونه ام می کرد ولی چکار باید می کردم،سعید شوهرم بودو دوستش داشتم.یکی دو سالی که گذشت فهمیدم سعید معتاد شده،دیگه اصلا اون سعید گذشته نبود،شبها تا نیمه شب بیرون بود و وقتی هم که می اومد مست بود و چیزی هم نمی فهمید،دو سالی تحمل کردم ولی دیگه واقعا خسته شده بودم خواستم برگردم که فهمیدم حامله ام.خیلی خودم وضع خوبی داشتم که حالا باید اون کوچولو هم بدبختی می کشید.بهتر دیدم که بچه روبندازم خلاصه با هر بدبختی و فلاکتی که بود پاره ی تنم رو از خودم جدا کردم.شب وقتی که سعید اومد و دید که صورتم زرد و زار شده فکر کرد حالم خوب نیست من هم نتونستم بهش چیزی بگم،وقتی رفت توی اتاق خواب و ورقه ی گواهی سقط جنین رو دید دیگه نفهمید چطور به جون من بی افته،می دونی اونقدر حالم بدبود که یادم رفت ورقه رو جمع کنم.

بگذریم اون روز سعید با من کاری کرد که یه دشمن نمی کرد چه برسه به سعیدی که یک روز دوستم داشت،تا صبح هیچی نفهمیدم.صبح وقتی چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم و یک مشت سرم بهم وصل کردن.دلم شکست دوباره به یاد تو افتادم و اشک ریختم.نغمه من اشتباه کردم و تاوانش زندگی ام بود که ازدست دادمش،خلاصه وقتی از بیمارستان مرخص شدم سعید منو برد و توی زیر زمین زندانی کرد،راستش زیر زمین که نبود یه انبار بزرگ بود که همیشه خرت و پرت ها رو اونجا می ذاشتیم.چند هفته ای اونجا بودم دیگه نمی خواستم یک دقیقه هم اونجا بمونم به سعید التماس کردم با حیله و نیرنگ زنانه راضی اش کردم تا گذاشت بیام بیرون.قبلش براش یه نامه نوشتم و توش از عشق از دست رفته ام نوشتم.

نوشتم که دنبالم نیاد و فکر کنه الناز واسه همیشه مرد.آخرش براش نوشتم دوستت داشتم نخواستی بفهمی.بعد از اون رفتم یه گوشه ای تا بیلیت هام رزرو شد و با هر بدبختی که بود برگشتم و یکراست اومدم سراغ تو.راستی نغمه چرا موندی شیراز؟!چرا برنگشتی پیش خونوادت؟!

_الناز خیلی چیزا هست که ازش خبر نداری.

بغض راه گلومو گرفته بود،بلند شدم تا بعد از این همه سال با گریه ازش پذیرایی نکنم.تو همین موقع خانم اسدی پرستار بخش اومد تو و گفت:

_اِ،خانم دکتر شما هنوز نرفتین؟!

بهش لبخندی زدم و گفتم:

_می بینی که نرفتم.

در حالی که نفس نفس می زد گفت:

_دکتر ،بیمار اتاق 214 حالش بهم خورده.

سریع از اتاق بیرون اومدم و خودم و به بیمار اتاق 214 رسوندم تو اون اتاق یک مرد حدودا چهل ساله ای بستری شده بود که ناراحتی قلبی داشت و مسلما باید درکار قلبش مشکلی پیش اومده باشه ،خودش که می گفت از وقتی که یادش میاد سیگار می کشیده،خب مطمئنا این عواقبم داره.وقتی رسیدم بالای سرش دیدم صورتش زرد شده و نمیتونه راحت نفس بکشه،زود دست به کار شدم.یک لحظه که سرم و بلند کردم دیدم الناز از پشت شیشه داره منو نگاه می کنه و آروم اشک می ریزه دیگه هیچی نفهمیدم تو یک لحظه تموم خاطرات اومد جلوی چشم که خانم اسدی گفت:

_دکتر حالتون خوبه؟

به خودم اومدم و دوباره مشغول کارشدم،یک ربعی طول کشید تا ضربان قلبش کمی منظم و تنفسش کمی عادی شد.دستمو شستم و از اتاق بیرون اومدم و الناز هم دنبالم اومد و آروم پرسید:

_مشکلش چی بود؟

_ناراحتی قلبی.

الناز:می دونی چقدر تو لباس سفید پزشکی قشنگ می شی؟وقتی دیدم که آروم و مصمم داری کارتو می کنی احساس کردم خیی بیشتر از اونی که دوستت داشتم،دوستت دارم.

دستش رو گرفتم وگفتم:

_امشب خیلی حرف دارم که باید باهات بزنم،اما می دوم خیلی خسته ای امشب میریم خونه ما.

الناز:تنها زندگی می کنی؟

یکدفعه اشک مسیر دیدم و گرفت و آروم گفتم:آره.

دنبالم راه افتاد وقتی روپوشم و درآوردم و مانتوی خودمو پوشیدم ،الناز به دیوار تکیه داده بودو داشت منو نگاه می کرد.سکوت عجیبی حکم فرما شده بود که النازاین سکوت رو شکست و گفت:

_هنوزم به امید فکرمی کنی؟

_همیشه.

بعد برق و خاموش کردم و از اتاق اومدیم بیرون و با الناز راهی خونه شدیم.تو ماشین الناز گفت:

_مامان و بابات حالشون چطوره؟!

هیچی نگفتم که الناز گفت:نغمه!؟

_باشه برای بعد.راستی الناز اگه سعید تا ایران دنبالت بیاد چی؟

الناز:نمیاد.

_از کجا می دونی؟

الناز:می دونم.اون همه ی تفریحات اونجا رو ول نمی کنه تا بره دنبال کسی که بود و نبودش براش اهمیتی نداره.

_ولی اون که دوستت داشت؟

الناز:نغمه من.مردا چی می فهمن عشق چیه؟!

_ولی همه مثل هم نیستن.

هیچی نگفت منم دیگه هیچ نگفتم و تا رسیدیم خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی رسیدیم و رفتیم تو الناز پرسید:

_تنهایی چطوره؟!

__خیلی هم تنها نیستم یه کوکب خانمی هست که گاهی وقتا می آد و کارای خونه رو می کنه.

الناز:تو همیشه عاشق سکوت و تنهایی بودی و الان به خواسته ات رسیدی.


romangram.com | @romangram_com