#نغمه_عشق_پارت_59

همه موافقت کردن و قرار شد جمعه آینده مراسم عقد رو بگیریم.من و امید خیلی نگران دانشگاه بودیم اگرچه قبلا اجازه گرفته بودیم ولی جبران اون همه درس مشکل،برامون آسون نبود.امروز عصر قراره من و امید و مامان و مامان امید بریم خرید.شب جمعه خسته و کوفته از خرید برگشتیم،کلی خرید کرده بودیم.من که دیگه نای راه رفتن نداشتم بون شام رفتم و خوابیدم.بالاخره روز جمعه هم فرا رسید.....روز پرواز من...روز وصال من و امید ....لحظه بودن....





مراسم توی همون تالاری که مراسم عقد سعید و الناز برگزار شده بود،گرفته شد و من و امید درست همونجایی نشستیم که روزی سعید و الناز نشسته بودن.تالار پر بود از مهمون،در میون اونها آرش نبود. بهش حق می دادم که نیاد.(روت رو برم توقع داشته بیاد!!!!)اگه منم جای اون بودم نمی اومدم.غیر از آرش همه اومده بودن.حتی مامان و بابای آرش . الناز مثل یه تیکه جواهر شده بود.بالاخره خطبه عقد خونده شد و من برای همیشه زن امید شدم.انگار توی آسمونا پرواز می کردم،زمین برام کوچیک بود. وقتی گفتم :بله. امید هم خندید.گلها به روم خندیدن.دنیا بهم خندید.چقدر لذت بخش بود.تا آخر شب مثل آدم های مست بودم.باور این حقیقت که من زن امید شدم برام سخت بود.کم کم همه رفتن فقط مامان و بابای امید و مامان و بابای من و الناز و سعید بودن.اونها هم می خواستن برن.رو به امید کردم و گفتم:

_ امید می شه یه خواهش ازت بکنم؟

امید:بگو.

_امشب تو برو پیش مامان و بابات منم می رم خونه خودمون.

امید:چرا؟

_دوست دارم اولین طعم با تو بودن رو تو خونه خودت بچشم.

بهم نگاه کرد،نگاش تا عمق وجودم نفوذ کرد و گفت:

-باشه.

بعد رو به مامان و بابای خودش کرد و گفت:

-مامان صبر کنین منم با شما می آم.

_مامان منم می خوام بیام خونه.

همه هاج و واج ما رو نگاه می کردن که امید گفت:

_خواهش می کنیم.

مامان امید گفت:

_آخه چرا؟

امید:من و نغمه تصمیم گرفتین زندگی زناشویی رو توی شیراز شروع کنیم.

همه خندیدن و گفتن:هر جور راحتین.

خلاصه اون شب هر کدوم به طرف خونه های خودمون حرکت کردیم.بابای امید برامون فردا ساعت 10 صبح بلیط گرفته بود.تا صبح راحت خوابیدم.بی هیچ ترس و واهمه ای.صبح زود بلند شدم و وسایلمو جمع کردم. امید و باباش اومده بودن دنبالمون.با مامان و بابا خداحافظی کردیم و راهی فرودگاه شدیم. وقتی من و امید توی هواپیما تنها شدیم، امید دستمو گرفت و آروم فشار داد و گفت:

_خیلی دوستت دارم نغمه .

گرمای دستاشو احساس کردم و آروم شدم.دلم می خواست زودتر می رسیدیم.تا رسیدیم خونه من و امید آروم و قرار نداشتیم.بالاخره رسیدیم و رفتیم تو...ساک ها رو گوشه ای گذاشتیم.رفتم چایی بریزم که امید رو بالای سر خودم دیدم.دستمو گرفت و گفت:

_ نغمه باورم نمی شه تو اینجا کنار من و به عنوان زن من باشی.

_منم باورم نمی شه.

دستمو گرفت و برد توی اتاق.وقتی رفتیم تو امید گفت:

_من اینجا تخت یه نفره دارم تو اون بالا بخواب.

(الان که صبح بود!!!چه جوری یه دفعه شب شد!!!!)

_نه برو یه تشک بیار.منم این تشک تخت رو بر می دارم و کنار هم می خوابیم.

لبخندی زد و بعد رفت تشک رو آورد.کنار هم نشستیم. امید موهام رو نوازش می کرد و می گفت:

_ نغمه هیچ وقت تنهام نذار،من به عشقت دل بستم.

_تو هم منو تنها نذار.تو از این به بعد مرد منی.شوهر منی.

امید بلند شد و برق اتاق رو خاموش کرد.اون روز قشنگ ترین روز زندگی من بود. امید کنارم بود و من اینو احساس می کردم.وقتی از خواب بیدار شدم هنوز امید خواب بود.دو سه ساعتی از غروب می گذشت.آروم بلند شدم و شام درست کردم که امید بیدار شد وقتی از اتاق اومد بیرون یه خنده حاکی از رضایت گوشه لبش بود،گفت:

_چه کار داری می کنی؟

_دارم برای شوهرم شام درست می کنم.

امید: نغمه امروز قشنگ ترین روز زندگی منه.

_برای منم همینطور بود. امید هنوزم باورم نمی شه که تو شوهر من باشی.

نزدیکم شد و من در سایه مردونه اش گم شدم.چقدر لذت بخشه آدم خودشو کنار کسی ببینه که دوستش داره. امید همه چیزم بود.یعنی آدم از من خوشبخت تر هم پیدا می شه؟یعنی من به معنی واقعی ِ خوشبختی رسیدم؟چقدر دنیا زیباست.چقدر زندگی لذت بخشه.

امید رفت دوش گرفت و من شام رو آماده کردم.وقتی امید از حموم اومد بیرون و دید که میز شام رو چیدم لبخندی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com