#نغمه_عشق_پارت_60

_می بینم که کدبانو هم بودی و ما خبر نداشتیم.رو به روی هم روی صندلی نشستیم. امید دستمو گرفت و به شمع هایی که روی میز بودن اشاره کرد و گفت:

_ نغمه دوست دارم مثل این دو تا شمع همیشه کنار هم باشیم و در کنار هم بسوزیم.

دستشو فشار دادم و گفتم:

_سوختن در کنار تو لذت بخشه.

با هم شام خوردیم، امید با هر قاشقی که می خورد یه کلمه قشنگ تحویل من می داد.بعد از شام من ظرف ها رو شستم و امید داشت اتاق رو مرتب می کرد که تلفن زنگ زد.مامان بود. امید گوشی رو برداشت و گفت:

_سلام.مامان حالتون چطوره؟

امید:ما هم خوبیم.ممنون.نظر لطف شماست.بله گوشی.

گوشی رو داد به من و بعد از سلام و احوالپرسی مامان گفت:

_بهت خوش می گذره؟

_عالیه.واقعا جای شما این جا خالی ست.

مامان:فردا که می ری دانشگاه؟

_آره.

مامان:پس امشب خوب بخواب که این چند وقته درست و حسابی نخوابیدی.

_چشم مامان جون.راستی بابا چطوره؟

مامان:خوبه.الان خونه نیست،رفته سر ساختمون.می بینی این وقت شب هم دست از سرش برنمی دارن.

_کاره دیگه پیش میاد.

مامان:خب.مزاحمت نشم.هوای شوهرت رو داشته باشن.پسر خوب و قشنگیه.

لبخندی زدم و گفتم:

_خب مامان جون من که توی خوبی و قشنگی ازم کم نمیارم.

امید از توی اتاق بلند گفت:

_برمنکرش لعنت.

مامان شنید و گفت:

_خوشحالم که از آرش بهتر گیرت اومد.

_مامان دیگه نمی خوام از آرش چیزی بشنوم.

مامان:باشه بهت حق می دم.خب کاری نداری؟

_نه.

بعد با هم خداحافظی کردیم و امید از توی اتاق ومد بیرون و گفت:

_ نغمه خانم شما اگه خوشگل نبودی که من حتی یه نگاه مجانی هم بهت نمی کردم.باید بهم دستش پول می دادی تا زیر چشمی نگات کنم.پس چی فکر کردی؟

_یعنی تو به خاطر ظاهرم من و دوست داری؟یعنی اگه یه روز مثلا تموم بدنم بسوزه دیگه دوستم نداری؟

امید:این چه حرفیه؟حیف این بدن بلور نیست که بسوزه.شوخی کردم اینها تنها نبود.من با تمام وجود دوستت دارم.

من و امید مشغول تماشای تلویزیون شدیم. امید رو به خودم نزدیک می دیدم.فاصله من و امید فقط یه نفس بود.با تموم وجود خوشبختی رو احساس می کردم. امید برام همه چیز بود. آرزو، خوشبختی، جاودانگی و خیلی چیزای دیگه.آخر شب با هم شاد و خوشحال رفتیم و خوابیدیم.صبح برای اولین بار با صدای دلنشین و نوازش گرم امید از خواب بیدار شدم دنیا رو با تمام وجود دوست داشتم.چون امید مال من بود،کنارم بود.با هم صبحانه خوردیم،در سکوت و آرامش،بعد لباس پوشیدیم و راهی دانشگاه شدیم، قبلش یه جعبه شیرینی خریدیم تا به بچه های کلاس بدیم.اون روز،روز قشنگی بود.من و امید توی کلاس کنار هم نشسته بودیم.بالاخره استاد هم اومد و امید شیرینی رو بین بچه ها پخش کرد،همه خوشحال بودن آخر سر استاد گفت:

_امیدوارم همیشه کنار هم لحظات خوبی رو تجربه کنید.قدر این روزها رو بدونین.روزهای قشنگی در انتظار شماست و این روزها،قشنگ و قشنگ تر هم می شه اگه پایان شیرینی داشته باشه.

اون لحظه من به این فکر می کردم داستان زندگی من پایان شیرینی داره یا تلخ؟تموم تلخی های زندگی در کنار امید شیرین می شد و من با این امید دست از این افکار بیهوده برداشتم.بعداز کلاس من و امید از کلاس اومدیم بیرونه و توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم.اول درباره جزوه ها و درس و آخر سر حرف به شب عقد کشیده شد و اینکه چه کسایی اومده بودن و کی چه کار کرده؟ ظهر با هم رفتیم رستوران.همونجایی که همیشه من و امید می رفتیم.درست روی همون صندلی نشستیم. امید دستمو گرفت و لمس کرد همیشه وقتی دستمو می گرفت یه جوری می شدم.

امید: نغمه یعنی آدم از من خوشبخت تر هم هست؟یعنی کسی دیگه غیر از من هست که تا این اندازه عاشق زنش باشه؟ نغمه خیلی خیلی دوستت دارم.

_ امید بیا همین جا از خدا بخواهیم که این خوشبختی رو ازمون نگیره و تو رو همیشه برای من و من رو برای تو نگه داره...بیا به خدا بگیم چیزی لازم نداریم و چیزی هم ازمون نگیره.

هردو دستمون رو بلند کردیم و توی دلمون برای ثبات این خوشبختی دعا کردیم. امید هر وقت نگام می کرد احساس خوبی بهم دست می داد.با اون چشای قشنگ و مهربونش توی چشام زل می زد و هزار تا حرف رو تو سکوت بهم می گفت،حرفهایی که مجنون کمتر تونست به لیلی بزنه.حرفهایی که تو دل فرهاد عقده شدن و خاکستر شون رو باد صبا برای شیرین برد.

بعد از ناهار رفتیم خونه.تا لباسمون رو درآوردیم تلفن زنگ زد.مامان امید بود.خود امید گوشی رو برداشت و گفت:

_بله؟

امید:سلام.مامان خوبی؟ما هم خوبم کی رسیدین؟حالا که نمی تونیم این چند روزه از درس و دانشگاه عقب افتادیم ولی انشاالله در اولین فرصت چشم.بله مامان گوشی.


romangram.com | @romangram_com