#نغمه_عشق_پارت_57
_ سعید ما بعدازظهر هستیم یا نه؟
سعید نگاهی به من کرد و گفت:
_اگه نغمه بخواد آره.
_پس بمونید.
بالاخره بعدازظهر شد.پس چرا نمیان؟خیلی دلشوره داشتم،ولی بی مورد بود.چون اونها اومدن،من رفتم توی آشپزخونه و منتظر شدم.تو تموم صداها صدای امید بود که اضطرابم و کم کرد،چقدر عاشق این صدا و صاحبش بودم.بعداز نیم ساعت،سه ربع مامان گفت:
_ نغمه جون لطفا چندتا چایی بیار.بقیه پذیرایی برعهده الناز بود و من فقط باید چای می بردم.با اینکه خجالتی از امید نداشتم ولی خانواده اش می ترسیدم،اگه من و نمی پسندیدن چی؟چندتا چایی ریختم و بردم.وقتی سرمو بلند کردم و گفتم :
_سلام.
مامان و بابای امید برگشتن و من و دیدن.مامانش لبخندی که فکر می کنم از روی رضایت بود زد و گفت:
_سلام دختر گلم.
وقتی جلوی امید چایی گرفتم و نگاش کردم یه لبخند قشنگ تحویلم داد،بعد نشستم روی مبل کنار الناز. حرف ها از همه جا به موضوع اصلی کشیده شد. امید هرازگاهی نگای از عشق بهم می کرد طوری که من فقط معنای اون نگاه ها رو می فهمیدم.بابای امید که ظاهر آراسته و شیک داشت،برخلاف مامان امید که ساده پوشیده بود با بابام گرم گرفته بود.انگار که سالهاست این دو همهدیگه رو می شناسن.بعد رو به من کرد و گفت:
_ببین دخترم، امید هنوز درسش توم نشده.ولی خب آینده داره،یعنی هردوتون آینده دارین.فردا می شن دکتر این مملکت.ریش و قیچی دست خودتونه برید با هم حرف بزنین اگه از هم خوشتون اومد بعد ما درباره ی چیزای دیگه حرف بزنیم.
من و امید بلند شدیم و رفتیم تو اتاق من.درست مثل روز خواستگاری آرش از من.وقتی من و امید توی اتاق تنها شدیم، خندید و گفت:
-کارت معرکه بود.
_تو هم چقدر مظلوم نسته بودی.
نگاهی به دور و بر کرد و گفت:این اتاق توئه؟
_آره.
امید:قشنگه.
روی تخت نشست و گفت:
_خب حالا اگه بازم بعد از این همه مدت حرفی داری یا سوالی داری که می خوای بپرسی ازم بپرس.
_چی بپرسم؟سوالی ندارم.
امید:پس چه کار کنیم؟
_بیا تا یه ساعت که وقت داریم اسم فامیل بازی کنیم،نظرت چیه؟
خندید و گفت:عالیه.
دوتا ورق آوردم و گفتم:
_باشه پس شروع کن.
امید:از "نون"بنویس.
هردو شروع کردیم به نوشتن خودمون هم خندون گرفته بود که تموم شد. امید گفت:
_خب بسه شروع کن.
_اول تو شروع کن....اسم؟
امید: نغمه .
_فامیل؟
امید:جاوید.
خندیدم و گفتم:
_خوراک؟
امید:محبت.
نگاش کردم و گفتم:
_میوه؟
امید:نگاه.
_ماشین؟
romangram.com | @romangram_com