#نغمه_عشق_پارت_54
خندید و گفت:
_آدم از دست عشقش ناراحت نمی شه.
با هم برگشتیم خونه. امید من و روی تخت خوابوند و گفت:
_باید استراحت کنی.دکتر می گفت ضعیف شدی.گفته باشم من زن لاغر مردنی نمی خوام باید تپل بشی.الانم می رم پیتزاهایی رو که خریده بودی می آرم تا بخوریم.
خواست بلند بشه که گفتم:
_ امید ؟!
دوباره نشست و گفت:
_جونم؟
چی شد که آرش رفت برام تعریف کن.
لبخندی زدو گفت:
_من که رفتم و در رو پشت سرم بستم. آرش اومد بیرون و گفت که حال تو بهم خورده.منم زود ماشین رو روشن کردم و روسوندمت بیمارستان.وقتی تو رو توی اتاق بستری کردن من و آرش کنارت بودیم.وقتی نگاش کردم داشت نگات می کرد.می دونستم به چی فکر می کنه،به اینکه چقدر راحت تو رو،عشقش رو از دست داد.
بهش گفتم:
_ آرش من می رم.من جایی توی زندگی نغمه ندارم.
پوزخند تلخی زد و گفت:
_برعکس این منم که توزندگی نغمه و تو قلبش جایی ندارم.من دوستش دارم.من و ببخش امید راستش وقتی تو و نغمه رو توی خونه تنها دیدم خیلی ناراحت شدم.
گفتم:
_من و نغمه هیچ خطایی نکردیم. آرش،من، نغمه رو خیلی دوست دارم.دوست ندارم خار به پاش بره چه برسه به اینکه خودم بخوام اذیتش کنم.
آروم گفت:می دونم.
بهش گفتم:
_ آرش، نغمه برای تو.
گفت:نه من باید برم.می خوام به قولی که به نغمه دادم وفا کنم،در ضمن از طرف من از نغمه عذرخواهی کن و بگو آرش گفت شرمنده دیگه مزاحمت نمی شم،بهش بگو آرش رو به خاطر فکرای بدی که کرد ببخش. امید من نغمه رو بیشتر از جونم دوست دارم.مواظبش باش.اونو به تو می سپارم.دیگه فرصت صحبت کردن به من نداد و از اتاق رفت بیرون.راستی نغمه آرش چه قولی بهت داده بود؟
با صدایی بغض آلود گفتم:
_قول داده بود که ازدواج کنه تا بتونه من و فراموش کنه.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. امید بلند شد و پیتزاها روآورد ولی من اصلا میلی به خوردن نداشتم،دلم می خواست الان الناز اینجا بود و آرومم می کرد. امید که دید من غذا نمی خورم لب تخت نشست و یه تیکه پیتزا برداشت و دهنم کرد.من فقط نگاش می کردم.لبخند مهربونی زد و دلمو گرم کرد.خلاصه شب امید ازم خداحافظی کرد و رفت.قرار شد فردا بیاد دنبالم بریم دانشگاه...
صبح زود بلند شدم و لباس پوشیدم و منتظر امید شدم. امید هم اومد و با هم رفتیم دانشگاه.روزها برهمین منوال می گذشت و من و امید هر روز شیفته تر می شدیم.لحظه ای زندگی بدون امید برام مرگ آور بود یا با تلفن با هم حرف می زدیم یا اون می اومد یا من می رفتم خونه اش.اون هم خونه ای اجاره کرده بود تا مستقل باشه مثل من از خوابگاه متنفر بود.وقتی تو هر اتاق حداقل پنج نفر زندگی می کنن نه وقتی برای درس خوندن هست نه تمرکز و نه سکوت دلنشین.
سه ماه دیگه هم گذشت و من خبر خاصی نداشتم،همه چیز به خوبی می گذشت.من و امید هر روز هم دیگه رو می دیدیم.امروز بعدازظهر امید اومد اینجا.می خواست باهام حرف بزنه.وقتی اومد تو مثل همیشه چهره اش خندان و مهربون بود،براش میوه و چایی آوردم که امید گفت:
_ نغمه فکر نمی کنی که دیگه وقتشه خانواده ات با خبر بشن؟
_نمی دونم با این مسئله چه جوری کنار می آن.آخه تو شهرستانی هستی و منم تک فرزند خانواده.ممکنه مخالفت کنن و فکر کنن که من بعد از ازدواج باید بیام کاشان.
امید:ولی من می تونم بیام تهران.
_نمی دونم.
امید:برای اولین بار و آخرین بار ریسک کن.
نگاش کردم،وای چقدر دوستش داشتم.
_هر جور تو بخوای.
لبخندی بهم زد و گفت:
_گوشی رو بردار و شماره خونه تون رو بگیر من صحبت می کنم.می گم می خوام بیام خواستگاری.
گوشی رو برداشتم.برام مهم نبود آخرش چی می شه.مهم این بود که امید کنارم باشه که حالا کنارمه.گوشی رو دادم بهش و خودم روی مبل نشستم.بعد از چند لحظه امید گفت:
_الو سلام.خانم خسته نباشین.ببخشید منزل آقای جاوید؟
romangram.com | @romangram_com