#نغمه_عشق_پارت_51

_واقعا؟

لبخندی زدم و گفتم:

_فقط دستم.آره.

آروم دستشو جلو آورد و دستم رو گرفت.گرمای دستاش بهم جون داد.دستمو گرفت و لمسش کرد.چه دستای مردونه و قشنگی داشت.دلم می خواست همونجا می پریدم و بغلش می کردم ولی خب نمی شد.نگاش کردم،دیدم داشت آروم گریه می کرد نمی دونید چه حالی داشتم.دست امید توی دستای من بود و من بدون توجه به تموم اعتقاداتم اونو احساس می کردم.بعد آروم دستمو بلند کرد و بوسه زد. اشکاش دستمو خیس کرد،گفتم:

_ امید ؟!

سرشو بلند کرد و نگام کرد با دستش پشت دستمو لمس کرد.آروم شدم.یعنی دنیا از اینم قشنگ تر می شه؟!بعد دستمو آروم گذاشت روی میز.مثل اینکه یه چیز شکتنی بود و امید مواظب تو تا نشکنه.گفتم:

_ امید خیلی دلم می خواد،زودتر ازدواج کنیم.

امید:منم دلم می خواد ولی تو می گی هنوز وقتش نرسیده.

_آره باید صبر کنیم.

امید لحظه ای مکث کرد و بعد با تردید گفت:

_ما می تونیم ،می تونیم فقط عقد کنیم.هیچ کس هم نمی فهمه.اینجوری من و تو راحت تر می تونیم رفت وآمدکنیم.

_نه امید این کار درستی یست.مامان و بابام بفهمن خیلی ناراحت می شن.

امید:قرار نیست کسی چیزی بفهمه .

_مگه می شه؟معلوم هست چی داری می گی؟

امید:باشه،هرچی تو بگی.

_ امید تحمل داشته باش فقط یه مدت کوتاه.

امید:باشه،فعلا شامت رو بخور که سرد شد.

شاممون رو که خوردیم امید من رو رسوند خونه.اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.صبح با صدای زنگ اف اف بیدار شدم، امید بود.اومده بود دنبالم.در رو باز کردم تا بیاد تو.بعد خودمم لباس پوشیدم و با هم راه افتادیم.توی دانشگاه و بخصوص توی کلاس احساس می کردم بچه ها به ما یه جوری نگاه می کنن.اینو احساس کردم و به امید گفتم که امید گفت:

_برای همین گفتم بهتره حداقل نامزد کنیم.

_نه.

دیگه هیچی نگفت.با هم رفتیم توی کلاس و با هم روی یه صندلی کنار هم نشستیم.ظهر خسته و کوفته سوار ماشین شدم. امید گفت:

-مثل اینکه زیاد حوصله حرف زدن نداری؟

_نه.سرم یکم درد می کنه.

امید:از حرف من ناراحت شدی؟

_نه چرا باید ناراحت بشم.باور کن چیزی نیست خوب می شم.

امید من و رسوند خونه.تا رسیدم دیدم تلفن داره زنگ میزنه زود تلفن رو برداشتم.مامان بود.گفت:

_کجایی نغمه ؟

_سلام.بیرون بودم.همین الان رسیدم.

مامان:دیشب چی؟

خندیدم و گفتم:

_دیشب با چندتا از بچه های دانشگاه شام رفته بودیم بیرون.چطور؟

مامان:هیچی نگران شدیم.چرا رسیدی بهمون زنگ نزدی؟

_ببخشید.من اصلا فرصت نکردم تا اومدم بچه ها زنگ زدن و رفتیم بیرون در هر حال ببخشید.

مامان:ناهارخوردی؟

_نه ولی یه چیزی می خورم.

مامان:ناهار بخور.تخم مرغ و املت و همبرگر نخوری ها!ضعیف می شی.درس هم چیزی نمی فهمی.

_چشم مامان جون.

یکم باهم حرف زدیم و بعدخداحافظی کردیم و بدون اینکه ناهار بخورم خوابیدم.بعدازظهر باید می رفتم دانشگاه.چند جا کار داشتم. امید هم می اومد دنبالم.حدود ساعت 6 بود که امید اومد.در رو براش باز کردم که اومد تو.اول خجالت می کشید ولی بهش گفتم:

_ امید،من مثل چشمام بهت اعتماد دارم.تو روخدا وقتی می خوای اینجا بیایی هزارتا رنگ عوض نکن.


romangram.com | @romangram_com