#نغمه_عشق_پارت_48

آرش:آره گوشی.

الناز گوشی رو گرفت و به آرش گفت:

_ آرش خان هر وقت نغمه اینجا زنگ زد دیگه نمی خوام باهاش حرف بزنی تو لیاقت هم صحبتی با نغمه رو نداری.

دلم شکست.دیدم و شنیدم که آرش هیچی نگفت چقدر آرش خوب بود.

الناز:سلام نغمه .

با هم سلام و احوالپرسی کردم که من گفتم:

_چرا با آرش اونجوری حرف زدی؟

الناز:حقشه.

_دوست ندارم رابطه ی تو و آرش به خاطر من بهم بخوره.

الناز:فراموشش کن.چه کار می کنی؟

_فعلا که هیچی.ولی امروز پرواز دارم.برمی گردم شیراز.

الناز:ممنون که اومدی.

_ الناز خیلی دلم برات تنگ می شه

الناز:منم همینطور.می دونم با خودت می گی حالا که ازدواج کردم کمتر به یاد توام ولی باور کن حالا کمبود تورو بیشتر احساس می کنم.

-این روزا هم می گذره و یک روز از همین روزا و همین لحظه ها برامون خاطره می شه.

الناز:نمی دونم...

_راستی با سعید چه کار می کنی؟

الناز:خیلی خوبه. سعید خیلی خاطرمو می خواد.درسته ما فقط عقد کردیم ولی باور کن انگار هزار ساله که می شناسمش.انگار همیشه یه جایی کنارم بوده.هرجا که می رفتم هر کاری که می کردم انگار اونم کنارم بوده.

_خدا کنه همیشه همینجوری باشه.ولی تو هم سلیقه خوبی داری ها.

الناز:ما اینیم دیگه.

_خب مزاحمت نمی شم.از طرف من هم به سعید سلام برسون.برات هر جا که باشم آرزوی خوشبختی می کنم.

الناز:ممنون.

بعد با هم خداحافظی کردیم و یکم استراحت کردم.حدود ساعت 5 بعدازظهر بود که از مامان خداحافظی کردم و با بابا راهی فرودگاه شدیم.تو آخرین لحظه بابا توی چشمام ل زد و گفت:

_ نغمه محکم باش به هیچی جز درس و دانشگاه فکر نکن.اینجا من و مامانت همیشه پشتت هستیم.فقط درستو بخون.

بابا رو بغل کردم و گفتم:

_باباجون.تا من شما و مامان رو دارم غصه هیچی رو نمی خورم.

بعد باهاش خداحافظی کردم و راهی شیراز شدم.شهر عاشق ها،شهر امید ها.وقتی هواپیما توی فرودگاه شیراز نشست من همه چیز رو فراموش کردم و تموم اضطراب چند لحظه پیشم به شوقی عجیب تبدیل شده بود.فراموش کردم با آرش چقدر ظالمانه برخورد کردم و فقط یاد امید نیروی دوباره بهم می داد. وقتی خودمو توی خونه دیدم یه نفس بلند کشیدم هنوز ساعت 9 شب بود دلم می خواست زودتر با امید حرف بزنم و بگم که برگشتم.آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود.پس گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم.تا گوشی رو برداشت صدامو شناخت و گفت:

_سلام برگشتی؟

_آره.بیشتر از این نتونستم بمونم.تموم دلبستگی من اینجا بود.

امید:خیلی دلم برات تنگ شده بود.

_منم دلم خیلی برات تنگ شده بود ولی باید می رفتم.

امید:خب عروسی چه جوری بود؟

_خوب بود. الناز تنها دوست منه،من و الناز همیشه عاشق هم بودیم.

امید:دوستش داری؟

_خیلی زیاد.

امید:از منم بیشتر.

_ امید این چه حرفیه؟من هردو تون رو قد یه دنیا دوست دارم.ازم نخواه بینتون یک کدومتون رو انتخاب کنم.

خندید و گفت:

_شوخی کردم.فردا که می آیی دانشگاه.


romangram.com | @romangram_com