#نغمه_عشق_پارت_47
_شیراز هر چه زودتر بهتر.
الناز:بهت حق می دم.در هر حال ممنون که به خاطر مراسم عروسی اومدی.
بعد با هم خداحافظی کردیم.دیگر بیشتر از این جایز نبود اینجا بمونم.باید برمی گشتم شیراز.آخ که چقدر دلم برای امید تنگ شده بود.رفتم توی حیاط نشستم و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم.دنبال چی می گشتم؟ خودمم نمی دونم.صدای زنگ در افکارمو از هم پاره کرد.بلند شدم و در رو باز کردم.چهره مامان و بابا خیلی گرفته بود.
گفتم:
-مامان،بابا خودتون رو ناراحت نکنین.چیزی نشده که،من همه چیز رو می دونم. الناز زنگ زد و گفت.
مامان بغضش ترکید و منو بغل کرد و گفت:
_دختر گلم.اون اصلا لیاقت تو رو نداشت،خودتو ناراحت نکن.از اون بهتر گیرت میاد.
بابا:پسره بی چشم و رو!!! تو چشمام زل زد و گفت من دخترتون رو نمی خوام.فکر کرده ما به زور دخترمون رو بهش وصله کردیم.نخواه آقا چه بهتر ،شوهری برای دخترم پیدا می کنم صد درجه از تو بهتر.نوبرشو آورده...
دلم برای آرش سوخت چه حرفهایی که پشت سرش زده نشده،گفتم:
_بابا این چه حرفیه؟منم با نظر آرش موافقم.من و آرش هیچ مشکل شخصی با هم نداریم فقط با هم تفاهم نداریم.همین.
مامان و بابا هیچی نگفتن و رفتن تو. آرش منو ببخش.تو رو شکستم.تا شب کمتر حرفی بین من و مامان و بابا رد و بدل شد.شب موقع شام وقتی سر میز نشسته بودم گفتم:
_بابا می تونین برام بلیط گیر بیارین؟دیگه موندن من اینجا دردی رو درمون نمی کنه،می خوام برگردم. دوست ندارم بیشتر از این عقب بیافتم.
بابا سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:
_باشه.برای فردا شب خوبه؟
_عالیه.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی بعداز شام داشتم میز رو جمع می کردم مامان گفت:
_یعنی واقعا نغمه ناراحت نشدی که آرش اون حرف رو زد؟
_مامان جون چرا باید ناراحت بشم؟تازه خوشحالم که زود به این نتیجه رسیدیم،اگه فردا با دو تا بچه به این نتیجه می رسیدیم که واسه هم ساخته نشدیم،خوب بود؟شما هم خودتون رو ناراحت نکنین،قحطی شوهر که نیست.
مامان دستی روی شونه ام زد و گفت:
_تو دختر منطقی هستی.
بعد که کارام تموم شد رفتم توی اتاق و خوابیدم.صبح با صدای مامان بیدار شدم.مدام منتظر عصر بودم. به بابا زنگ زدم و گوشزد کردم که بلیت یادش نره خوشبختانه دوست صمیمی تو دفتر مسافرتی کار می کرد و ما از این نظر مشکلی نداشتیم. بابا اومد و برای ساعت6 بعدازظهر بلیت گرفته بود وقتی مطمئن شدم که می رم.گوشی رو برداشتم و به الناز زنگ زدم متاسفانه آرش گوشی رو برداشت رفتم توی اتاق تا راحت صحبت کنم. آرش گفت:
-بله؟
آروم گفتم:سلام.
صدامو شناخت و گفت:
_سلام.
_ آرش منو ببخش.تو خیلی خوبی تو تموم اهانت ها رو تحمل کردی فقط به خاطر من.من هیچ وقت این محبتت رو فراموش نمی کنم.تو...تو...
آروم گفت:
_چرا اینکار رو کردی؟من و تو که مشکلی نداشتیم. نغمه راستش رو بگو.نکنه برات اتفاقی افتاده.
_نه باور کن فقط دیگه نمی تونم برگردم تهران می خوام برم شیراز و اونجا بمونم.
آرش:خب منم می اومدم شیراز مشکلی نبود که.
_نه آرش فراموش کن.ازت یه خواهشی دارم.ازدواج کن به خاطر من.این بهت کمک می کنه که منو فراموش کنی.
آرش:هرگز.
_اگه...اگه من و دوست داری ازدواج کن.
آرش:خیلی دوستت داشتم ولی نخواستم بفهمی.
_بگو آرش که ازدواج می کنی.به خاطر من.نشون بده دوستم داری.
آروم گفت:
_باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
_ الناز خونه است؟
romangram.com | @romangram_com