#نغمه_عشق_پارت_44

مثل اینکه نفهمید چی می گم که گفت:

_یعنی چی؟

گفتم:نمی دونم.

گریه ام گرفت. نغمه من دلم برات تنگ شده.دلم می خواست فریاد بزنم و نغمه رو صدا کنم ولی نمی تونستم.به آسمون نگاه کردم خورشید وسط آسمون بود و همه جا رو گرم می کرد ولی قلب من سرد بد مثل اینکه زمستان بود.دوباره دفتر رو باز کردم و شروع کردم به خوندن."





توی فرودگاه همه منتظرم بودن،حتی آرش .سراغشون رفتم.مامان و بابا و الناز و سعید بودن.سلامی کردم و در آغوششون گرفتم.انگار چند ساله که ندیدمشون.دلم برای تهران تنگ شده بود.انگار رنگ آسمون اینجا با رنگ تموم آسمونها فرق داره.رفتم خونه و همه دنبالم اومدن. آرش فقط نگام می کرد. سعی می کردم کمتر باهاش حرف بزنم.با نگاش ازم عشق گدایی می کرد،التماس می کرد ولی من چرا نمی دیدم؟تا شب براشون از شیراز و دانشگاه گفتم. الناز و سعید مثل دو تا مرغ عشق همه جا با هم بودن،حسودیم شد یعنی ازدواج می تونه من و الناز رو از هم دور کنه؟

آخر شب وقتی همه داشتن می رفتن آرش منو گوشه ای کشید.با اکراه بلند شدم و رفتم پیشش.انگار فهمید که گفت:

-مزاحمت نمی شم فقط فکر کردم شاید برای مراسم فردا بخواهی لباس جدید بپوشی.برات یه دست لباس خریدم اما باید ببخشی به سلیقه خودمه.

گرفتم وخواستم برم اما لعنت به من که قطره عشق رو تو نگای آرش ندیدم.ندیدم که چه جوری با رفتنم شکست و تیکه تیکه شد.برگشتم دیدم دستشوکرده توی جیبشو داره نگام می کنه،رفتم پیشش و گفتم:

_ممنون.

هیچی نگفت که گفتم:

_ آرش ؟

زیر لب گفت:

_بله؟

_چیزی شده؟

نگام کرد این بار نگاش با همیشه فرق داشت.انگار داشت ازم گله می کرد و یه لبخند خیلی تلخ زد و گفت:

_نه.

و بعد رفت باید چه کار می کردم؟

آخر شب همه جز آرش رفتن.اگرچه خودش می خواست سر شب بره اما بابا و مامان نذاشتن.بالاخره اونم رفت که من رفتم تو اتاقم.لباسم رو عوض کردم که توجه ام به کادوی آرش افتاد.لباس رو پوشیدم وای چقدر قشنگ بود.چقدر بهم می اومد؟ممنونم آرش .

لباس رو گوشه ای گذاشتم وخوابیدم.فردا صبح کلی کار داشتم.اولین کاری که کردم این بود که دوش گرفتم و بعداز صبحانه آماده شدم که برم آرایشگاه.مامان هم باهام بود.

حدود ساعت 5 بعدازظهر بود که از آرایشگاه اومدیم بیرون. آرش منتظرمون بود. اَه این چرا اومده بود؟سوار ماشین شدم و زیر لب گفتم:

_سلام.

نگام کرد و گفت:

-سلام،چقدر خوشگل شدی.

مامانم توی همین موقع سوار ماشین شد و آرش دیگه هیچی نگفت.مراسم نامزدی و عقد در یک تالار بزرگ برگزار شده بود،اگرچه که مامان و بابای الناز گفته بودن که هیچ مسئولیتی رو قبول نمی کنن با این حال سنگ تموم گذاشتن خب پدر و مادرن دیگه.

آرش هم خیلی جذاب شده بود ولی من اصلا نمی دیدم شاید هم نمی خواستم ببینم.تو تموم مدت مراسم سعی می کردم از آرش دوری کنم. الناز مثل یه تیکه جواهر شده بود، سعید هم همینطور.هر دو روی یه صندلی که میون گل یاس تزیین شده بود نشسته بودن. آرش که می دید من میل ندارم کنارش باشم بلند می شد و از کنارم به هوای کار داشتن می رفت ولی باز بقیه ما رو کنار هم می نشوندن.تقریبا همه فهمیده بودن که مسئله ای بین ما وجود داره ولی آرش هم حتی نمی دونست چی بود؟

آخر شب الناز دستموگرفت و گفت:

_ نغمه خیلی دوستت دارم.

-منم همینطور.

بعد رو به سعید کردم و گفتم:

_ سعید یادت باشه الناز رو به دست تو سپردم مواظبش باش.

سعید دست الناز رو گرفت و گفت:

_ من الناز رو خیلی دوست دارم.

آرش به ما نزدیک شد و گفت:

_ الناز امیدوارم خوشبخت بشی.

الناز خندید و گفت:

_ممنون آرش .تو امشب خیلی زحمت کشیدی.انشاءالله توی عروسی تو و نغمه جبران می کنم..

آرش زیر چشمی نگاهی به من کرد که من بهش محل ندادم و بعد آرش ازمون دور شد الناز دستمو گرفت و گفت:


romangram.com | @romangram_com