#نغمه_عشق_پارت_43
خندیدم و گفتم:
_نمی دونم ولی نه اونجوری که فکر می کنی.بابام کارشناس راه و ساختمانه،منم تنها فرزند خانواده ام تو چی؟
امید:بابام دامپزشکه و مامانم خونه دار.من هستم و یه خواهر کوچکتر.
_خانواده ات کاشان هستن؟
امید:مامان و بابا آره.
_خواهرت چی؟
آهی کشید و گفت:
_زیر یه مشت خاک.
غم رو تو نگاش خوندم و گفتم:چرا؟
امید:یه بیماری ناعلاج.
-چند سالش بود؟
امید:نه سال.
-واقعا متاسفم.
امید:اون وقتا من فقط 17 سال داشتم.برام هضم این مسئله آسون نبود.آرزو همدم من بود ولی خب سرنوشت اینجوری رقم خورده بود.
_تا بوده دنیا همینجوری بوده یکی می ره یکی میاد استثنا هم نداره.
امید:خب بریم دیگه داره دیر می شه.
بلند شدم و امید چمدونم رو گذاشت صندق عقب.ماشین امید یه پژو قشنگ بود.خواستم سوارشم که در جلو رو برام باز کرد و گفت:
_اگه ناراحت نمی شی.
لبخندی زدم و جلو سوار شدم. امید راه افتاد.یکم که گذشت بدون اینکه نگام کنه گفت:
_می دونی وقتی اینجوری لبخند می زنی من دیوونه می شم.
_نه نمی دونستم ولی حالا می دونم.
امید:اونجا همیشه به یادم باش همیشه.
_ امید خانواده ات چه جور آدمایی هستن؟
خندید و گفت:
-اگه منظورت نظرشون درباره ی ازدواج منه باید بگم اونا حرفی ندارن.
نگاش کرد و گفتم:
_یعنی می شه؟
امید :انشاءالله که می شه.
_راستی خانواده من چه جوری با این مسئله کنار خواهند اومد.باید صبر کنم تا قضیه من و آرش تموم بشه.
امید:یعنی ممکنه خانواده ات مخالفت کنن؟
_باید صبر کرد موقعش که شد خودم بهت می گم.
خندید و گفت:
_باشه هر وقت تو بگی.
دیگه رسیده بودیم پیاده شدیم و با هم رفتیم.تو تموم راه امید رو کنارم می دیدم و به خودم می بالیدم.لحظه وداع فرا رسید و من و امید از هم جدا شدیم همیشه از این لحظه متنفر بودم.بالاخره سوار هواپیما شدم و رفتم.
" چقدر هوا گرمه.سرمو که بلند کردم خانمی که کنارم نشسته بود گفت:
-دخترم داستان می خونی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_داستان؟!نه دارم یه زندگی رو مرور می کنم یه حقیقت تلخ رو.
romangram.com | @romangram_com