#نغمه_عشق_پارت_38

و باز شب فرا رسید و من تموم ماجرا رو برای ماه تعریف کردم.اما چرا بهش گفتم؟اصلا چرا باید حرفای من و امید برای ماه مهم باشه؟اصلا چرا به امید اجازه داده بودم باهام حرف بزنه.فردا بهش می گم که دیگه دوست ندارم باهاش حرف بزنم ولی....

احساس کردم یه چیزی توی قلب تکون خورد این چی بود؟دلم لرزید اما چرا؟این دیگه چه احساسی بود که من داشتم؟!چرا همش صدای امید توی گوشم می پیچه؟چرا همش صورتش جلوی روم قرار می گیره؟ چشمامو بستم تا دیگه امید رو نبینم ولی حتی وقتی چشمامو بستم توی تاریکی بازم امید بود با همون لبخند.به خودم لعنت فرستادم و رفتم خوابیدم.

فردا با شور عجیبی بلند شدم.دیگه نیازی نبود ساعت رو کوک کنم چون شبها به انتظار صبح می نشستم. صبح بلند شدم و به خودم رسیدم.لباس پوشیدم و راهی شدم.روی صندلی نشستم و ناخودآگاه،به در چشم دوختم.منتظر چی بودم؟!چرا روی در میخکوب شدم؟سرمو برگردوندم ولی بازم یه چیزی نگاهم و به در دوخت.پس چرا نیامد؟کی؟ امید ؟چرا منتظرش نشستم؟اون چه نسبتی با من داره؟دختر خجالت بکش تو نامزد داری.از آرش خجالت بکش.بلند شدم و رفتم توی کلاس ولی امید اونجا هم نبود.ناامید روی یه صندلی نشستم تا استاد اومد.تا آخر کلاس هیچی نفهمیدم.لعنت به من.چرا اینجوری شده بودم؟بعد از کلاس توی حیاط نشستم تا کلاس بعدی شروع بشه.چرا دلم گرفته ؟من که عاشق دانشگاه بودم چرا انقدر کسلم؟یک دفعه احاس کردم دلم ریخت.سرمو که بلند کردم دیدم امید داره از در میاد و یه لبخند قشنگ گوشه لبشه.سرمو انداختم پایین.بهم نزدیک شد و گفت:

_سلام نغمه خانم.حالتون چطوره؟

_سلام ممنون.

نمی دونم چرا رفتم کنار تا امید بشینه.او هم کنارم نشست.

_چرا ساعت پیش نیامدین؟

امید :منتظر بودین؟

نگاهش کردم.وای چقدر خوشگل بود.گفتم:

_من؟چرا باید منتظر باشم؟

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:

_همینجوری.

یکم که گذشت گفت:

_امروز رفته بودم دادگاه خانواده.

_دادگاه.

امید :آره.

_برای چی؟

امید:یکی از دوستام امروز از زنش جدا شد.

_چرا؟!

امید:نمی دونم.می گه هم دیگه رو درک نمی کنن.عقایدشون با هم نمی خونه.چه می دونم از این جور حرف های صدتا یه غاز.بیچاره مانی.

_مانی؟

امید:پسرشون.طفلک چی می کشه؟

_حال به این نتیجه رسیدن که برای هم ساخته نشد؟

امید:آدما اینجورین دیگه.

_مسخره است.

آروم گفت:شما ازدواج کردین؟

لعنت به من که ذره ای عاطفه نداشتم و آرش رو به کلی فراموش کرده بودم.گفتم:

_نه.

لبخندی زد که معنی اش رو نفهمیدم.

از دهنم پرید:

_شما چی؟

امید:نه.

می خواستم بلند شم و برم ولی چرا پاهام مسخ شده بود؟

آه لعنت به من. امید باز با صدای قشنگش گفت:

_نظرتون درباره ی عشق چیه؟

نگاش کردم و گفتم:

_منظورتون چیه؟

امید:همینجوری.می خواستم بدونم شما عشق رو باور دارین یا نه؟همین.

_خب معلومه که باور دارم.انسان با عشق زنده است.


romangram.com | @romangram_com