#نغمه_عشق_پارت_35

با این تصمیم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون،یکی دو ساعتی توی پارک چرخیدم و بعد برگشتم خونه.احتمالا مامان و بابا باهاش صحبت کرده بودن خدا کنه به نیت بد برداشت نکرده باشه.وقتی رفتم تو مامان داشت غذا درست می کرد،بابام رفته بود سر ساختمان به مامان گفتم:

_ الناز کجاست؟

مامان:توی اتاقت.

رفتم توی اتاق، الناز یه گوشه ای نشسته بود،دستشو گرفتم و گفتم:

_ الناز .

برگشت و نگام کرد،پهنای صورتشو اشک گرفته بود،گفتم:

_چرا گریه می کنی؟هنوز که چیزی نشده.من مطمئنم با سعید ازدواج می کنی من قول می دم.

الناز :بهتره من برگردم خونه.حق با مامان و باباته نباید از میدون فرار کنم.باید بمونم و بجنگم.

بعد بلند شد من چیزی نگفتم الناز لباس پوشید و بعد رفت.دلم گرفت یعنی آخرش چی می شد؟گوشی رو برداشتم و قضیه رو به آرش گفتم او هم با این مساله موافق بود.عصر وقتی که بابا اومد گفت که فردا ساعت 9 صبح حرکت می کنیم،بعد من رفتم و به آرش زنگ زدم و گفتم ساعت 9 اینجا باشه. آخه اونم می خواست با ما بیاد، و از جا و مکان من مطمئن باشه.بالاخره صبح موعود رسید.دلم می خواست با الناز خداحافظی می کردم ولی نتونستم اینجوری اونم راحت تر بود.من دو روز دیگه برمی گشتم چون هنوز وضعیت دانشگاه مشخص نبود.خلاصه با ماشین آرش رفتیم.شیراز شهر قشنگیه یه جای آروم و قشنگ.مردم خیلی مهربونی داره.اصلا آدم احساس نمی کنه با اونها غریبه است،با غریبه مثل یه آدم آشنای دیرینه رفتار می کنن.خلاصه من و آرش و بابا رفتیم و بابا خونه رو بهم نشون داد.جای خوبی بود همه چیز داشت،من وسایلم رو گذاشتم و بعد برای بابا و آرش چای ریختم.عصر اون روز بابا و آرش باید می رفتن. آرش دم آخری اومد توی آشپزخونه و گفت:

_ نغمه تند تند بهم زنگ بزن.

_باشه.

آرش :اینجا راحتی؟

_آره خیلی خوبه.

آرش : نغمه تو اینجا غریبی مواظب خودت باش.

_مواظبم.

سرشو انداخت پایین و گفت:

_دوستت دارم نغمه خیلسی زیاد.(دختره بی ....حیف این دوست داشتن)

وقتی سرشو بلند کرد چشماش پر اشک بود گفت:

_خیلی دلم برات تنگ می شه.اینجا که هستی شاید به خیلی چیزا فکر کنی جز من. نغمه دلم می خواد بدونی من همیشه دوستت دارم.برام خیلی سخته که دیر به دیر ببینمت ولی خوشحالم چون تو به هدفت می رسی.

_ آرش این دیگه چه حرفیه؟من نامزد توام.در آینده قراره زنت بشم.من و تو باید فقط بهم فکر کنیم، من و تو فقط متعلق بهم هستیم.این فکرای بد رو از خودت دور کن و فقط به این فکر کن که من زن توام.همین.

اشکاشو پاک کرد و یه لبخند خیلی قشنگ زد و گفت:

_همین آرومم می کنه نغمه .

بعد زیر لب گفت:

_خداحافظ

و رفتندو من تنها شدم،غروب بود.دلم می خواست الناز اینجا بود،مثل گذشته مثل وقتی که سر روی شونه هاش می ذاشتم و حرفای قشنگ می زدیم ولی الناز نبود،کم کم شب شد.دلم گرفت اونجا بودکه معنی تهایی رو واقعا احساس کردم.منتظر موندم تا ماه بیاد.خیلی انتظار کشیدم تا اومد.قرص کامل ماه واقعا قشنگه بخصوص وقتی که یه ابر مه آلود جلوش رو گرفته باشه،لبه پنجره نشستم و خوب به ماه نگاه کردم اول هیچی نگفتم یکم که گذشت گفتم:

_می دونی الان فقط تو کنارمی؟تو ماه عزیر.به حرفام گوش می کنی؟منم نغمه .همون نغمه ای که همیشه دوستت داشت همون که هر روز به انتظار شب لب پنجره اتاقش می نشست تا باهات حرف بزنه.یه روز نمره خوب می گرفت و خوشحالت می کرد.یه روز ناراحت بود و تو،تو تموم مدت ساکت و خاموش به حرفاش گوش می کردی.ماه خوبم امشب تنهام.می فهمی؟!حتی الناز نیست.کمکم کن فردا باید برم دانشگاه.روز اول دانشگاه.

بعد نفس عمیقی کشیدم و همونجا خوابیدم.





امروز روز بزرگی برای منه.روز اول دانشگاه.دلم شور می زنه.خیلی می ترسم.با دلهره لباس پوشیدم و به آژانس زنگ زدم و رفتم دانشگاه.جای خیلی بزرگی بود.پر بود از درخت های کاج سر به فلک کشیده. مونده بودم کجا برم،چندتا دختر و پسر گوشه ای ایستاده بودند و حرف می زدن رفتم جلو و گفتم:

_ببخشید من سال اولی هستم نمی دونم کجا باید برم.

وقتی گفتم سال اولی هستم همه برگشتند و من و نگاه کردن،داشتم آب می شدم.

یکی از دخترا گفت:

_بیا بریم من بهت نشون می دم.

_مزاحم نمی شم فقط بگید از کدوم مسیر برم.

دختر:بریم.مزاحمتی نداری.

با هم ره افتادیم یکم که گذشت گفت:

_من سال دومی هستم.

بعد گفت:تبریک می گم.


romangram.com | @romangram_com