#نغمه_عشق_پارت_33

_فرض کن یه بیماری اومده مطبتو گفته مشکلش اینه.اون موقع چه کار می کردی؟

آرش :فرق می کنه.

_ آرش خواهش می کنم.امشب تا صبح وقت داری مامان و بابات رو راضی کنی.

آرش :چی داری می گی؟

_ اگه وضع همینجوری پیش بره معلوم نیست چه بلایی سر الناز بیاد.وقتی رفتی توی سالن به چشماش نگاه کن ببین چقدر غمگینه و ملتمسانه نگاه می کنه. آرش ، الناز و سعید عاشق هم اند.با مخافلت مامان و بابات آتش عشق اینا خاموش نمی شه.الان که رفتی خونه با منطق خودت با اونها حرف بزن.از عواقب این کار براشون بگو،خواهش می کنم.

آرش :تو چرا انقدر دوست داری این ازدواج سر بگیره؟

_چون نمی خوام الناز رو از دست بدم می فهمی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:

_ببینم چه کار می تونم بکم!

_ممنون.

بعد با هم برگشتیم توی سالن. آرش توی چشمای الناز خیره شده بود،می دونستم به چی فکر می کنه وقتی سرشو به طرف من برگردوند صورتش یه حالتی داشت با دست اشاره کردم که چی شده؟هیچی نگفت ولی دوباره به چشای الناز خیره شد که اینبار الناز فهمید و گفت:

_ آرش چیزی شده؟

آرش با سرش حرفش رو رد کرد وگفت:

_نه.

الناز دیگه هیچی نگفت که آرش رو به مامان و بابا کرد و گفت:

_خب دیگه اگه اجازه بدین من برم.

بعد رو به الناز کرد وگفت:

_تو امشب اینجا بمون.

بعد گفت:

_خداحافظ.

من آرش رو همراهی کردم آخر سر وقتی داشتیم از هم جدا می شدیم گفت:

_من مطمئن نیستم این کار درستی باشه.

-ولی من مطمئنم.

به چشمام زل زد و گفت:

_پس منم مطمئنم.

خندیدم و گفتم:

_به مامان و بابا سلام برسون.

آروم گفت:

_باشه.

یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت:

_ الناز تو چشاش یه چیزی بود یه چیز بد.

_چی؟

آرش :ما نباید مانع این ازدواج بشیم.

_چی توی چشمای الناز دیدی؟

آرش :نمی دونم یه چیزی شبیه نا امیدی.بعد ادامه داد:می ترسم یه بلایی سر خودش بیاره. نغمه مواظبش باش.

_باشه خیالت راحت باشه.تو فقط امشب باهاشون حرف بزن.

آرش :ببینم چه کار می تونم بکنم؟

بعد با هم خداحافطی کردیم و آرش سوار ماشین شد و رفت.منم رفتم تو. الناز همونجا نشسته بود بلندش کردم و گفتم:

_ما می ریم توی اتاق.


romangram.com | @romangram_com