#نغمه_عشق_پارت_32
_چی شده؟
الناز :بابا وقتی برگشت خیلی ناراحت بود.
_درست حرف بزن ببینم بابات کجا رفته بود.
الناز :رفته بود تحقیق وقتی برگشت گفت که بهتره فکر سعید رو از ذهنم دور کنم.
_آخه چرا؟
یکدفعه عصبانی شد و گفت:
_نمی دونم برای اینکه احساس ندارن،نمی دونن عشق چیه؟ نغمه من حالا چه کار کنم.من اگه با سعید ازدواج نکنم می میرم.
_آخه چرا؟
الناز :بابا گفت تموم محل از دست سعید شاکی بودن می گن پسر خیلی شریه؟اصلا اهل زندگی و زن و بچه نیست.بابا هم قبول کرده.آخه نغمه مگه آدما نمی تونن عوض بشن خوب سعید بارها بهم گفته که قبلا چه جورآدمی بوده ولی از وقتی با من آشنا شده از این رو به اون رو شده، نغمه چرا هیچکس نمی خواد منو درک کنه؟
سعی کردم آرومش کنم و گفتم:
_آروم باش.هنوز که چیزی نشده. آرش هم فهمید؟
الناز :نه ولی تا چند دقیقه دیگه.
_فعلا دیگه چیزی نگو تا بعد.
الناز :یعنی چی؟
_ الناز فعا دست نگه دار ببینم من چه کار می تونم بکنم.
الناز :من دیگه نمی تونم حتی یه دقیقه اینجا بمونم.
دیگه عصبانی شدم و گفتم:
_ الناز این چه حرفیه؟اونجا خونه توئه.
الناز :نه نغمه هیچکس توی این خونه به من و احساساتم توجهی نداره.دلم خیلی گرفته.
_ آرش خونه است.
الناز :آره.
-الان با آرش پاشو بیا اینجا.
الناز :برای چی؟
_امشب خونه نمونی بهتره می خوم به آرش بگم با مامان و بابات حرف بزنه.
پوزخندی زد و گفت:
-آره اونم قبول می کنه.
_تو بیا.
الناز :باشه.
بعد خداحافظی کردیم.10 دقیقه بعد آرش و الناز اومدن. الناز خیلی گرفته بود و چشماش نشون می داد خیلی گریه کرده.جریان رو به مامان و بابا گفتم ولی اونها هیچ نظری ندادن.
الناز : نغمه من چه کار کنم؟
_صبر.
بعد رو به آرش کردم و گفتم:
_ آرش چند لحظه بیا.
با هم رفتیم طرف دیگه سالن.مامان و بابا و الناز با هم بودن و حرف می زدن به آرش گفتم:
_ آرش می تونی با مامان و بابات حرف بزنی؟
آرش :اینجوری که بابا می گه اصلا سعید مرد زندگی نیست هنوز بچه است.
_هر بچه ای یه روز بزرگ می شه.(اشتباه به عرضت رسوندن!!!) آرش این گره به دست تو باز می شه خواهش می کنم.
کلافه شد و گفت:
_من که کاری نمی تونم بکنم.
romangram.com | @romangram_com