#نغمه_عشق_پارت_29

_قشنگه.

آرش :بیا بریم تو.

آرش اون لباس رو برام خرید،یه مانتو یه کفش خیلی قشنگ هم برام خرید.من خیلی گفتم اصلا احتیاجی به این چیزا ندارم ولی آرش می گفت من دوست دارم بخرم.خلاصه با کلی خرید سوار ماشین شدیم و آرش منو رسوند خونه و گفت:

_من دیگه باید برم.

_بیا بریم تو.

آرش :نه ساعت 7 جایی قرار دارم.

_کجا؟

خندید و گفت:

_یکی از بیمارا قراره بیاد مطب باید برم.

_باشه برو.خداحافظ.

و بعد رفت.

من ایستادم تا آرش دور شد بعد با کلی خرید هایی که کرده بودیم رفتم تو.مامان گفت:

_اول کاری خرج رو دست آرش گذاشتی؟

_خودش اصرار داشت من گفتم نمی خوام.

بابا:خوش گذشت.

_آره جای شما خالی بود.

بعد رفتم تو و لباسم و عوض کردم و یه دوش گرفتم و به الناز زنگ زدم مامانش گوشی رو برداشت تا صدای منو شنید گفت:

_سلام عروس گلم.حالت چطوره؟

_خوبم .شما خوبین؟

مامان الناز :ما هم خوبیم.مامان و بابا چطورن؟

_سلام می رسونن.

مامان الناز :خوش گذشت؟!

_بله جای شما هم خالی بود.

مامان الناز : آرش رو چجوری دیدی؟

_والا خوب آرش مرد خوب و دوست داشتنیه.ببخشید الناز خونه است؟

مامان الناز :آره گوشی.

الناز گوشی رو گرفت و گفت:

_سلام،چطوری؟

_خوبم.

الناز :چه طور بود؟

_خوب و عالی.

الناز :راستی نغمه یه خبر خوب.

_چی ؟

الناز :امروز صبح با مامان درباره سعید حرف زدم اول هیچی نگفت بعد گفت باید با بابا صحبت کنه،عصری با بابا حرف زد و بابام گفت اومدن که ایرادی نداره.حالا قراره فردا شب سعید و خواهرش بیان خواستگاری.

_مبارکه.

الناز :ممنون.

تو صداش شور عجیبی بود.مسلما به خاطر ازدواج با کسی بود که دوستش داشت،ولی من چرا نباید یه همچین شوقی داشه باشم،اصلا من دارم چه کار می کنم.وقتی به خودم اومدم دیدم الناز داره از سعید و ازدواج با اون برام حرف می زنه و من هیچی نفهمیده بودم به حرفاش گوش کردم و آخر سر گفتم:

_بلافاصله بعد از اینکه مراسم فردا تموم شد بهم زنگ بزن مهم نیست چه ساعتی.من منتظرم.

الناز :پس تا فردا شب. نغمه برام دعا کن.


romangram.com | @romangram_com