#نغمه_عشق_پارت_28

_دروغ می گی.

آرش نگاهی نه از روی عصبانیت یا ناراحتی و یا هر چیز دیگه ای بهم کرد و گفت:

_ نغمه دست بردار.

خیلی ناراحت شده بودم و گفتم:

_همینجا نگه دار.

آرش :چرا؟

_چون دوست ندارم شوهرم از همین اول کاری بهم دروغ بگه.از دروغ بدم میاد.

آرش :باور کن چیز مهمی نبود.

نمی دونم چرا فکر می کردم که آرش تو اون لحظه ای که حواسم به فیلم بود داشت بهم خیانت می کرد،به همین دلیل گفتم:

_ آرش من از خیانت متنفرم اینو قبلا هم بهت فتم،نگفتم؟

قیافه آرش عوض ش و با لحن خیلی جدی گفت:

_تو فکر کردی من داشتم بهت خیانت می کردم یعنی تو منو اینجوری دیدی؟یه آدم فرصت طلب؟

هیچی نگفتم و دوباره آرش گفت:

_واقعا می خوای بدونی داشتم به چی فکر می کردم؟

_آره.

آرش :من داشتم تو رو نگاه می کردم آروم و ساکت که حتی خودتم نفهمیدی،می دونی به چی فکر می کردم به اینکه من چه کار خوبی کردم که پاداشش تویی؟اینکه خدا من و خیلی خیلی دوست داشته که تو رو بهم هدیه داده و اینکه اصلا فکر نمی کردم یک روز تو،تویی که همیشه حرف زدن با تو رو توی خواب و رویا می دیدم امروز کنارم نشسته،اون هم به عنوان همسر یا نامزد،به این فکر می کردم که ای کاش همونقدر که من تو رو دوت دارم تو هم منو دوست داشتی.به اینکه کاش می دونستی چه شبایی که تو راحت می خوابیدی و من با دیوار اتاقم حرف می زدم و از عشق تو براش می گفتم از اینکه وقتی زنگ می زنی خونه مون،قلبم می ریزه و انگار صدای زنگت با بقیه فرق داره. نغمه ،من موقعی که تو داشتی خیلی راحت فیلم نگاه می کردی به چشای تو نگاه می کردم و به خودم می بالیدم که این چشم ها فقط مال منه.به اینکه آرزومه فقط یکبار بتونم روی این چشم ها بوسه بزنم و بدونم فقط مال منی،حالا فهمیدی من به چی فکر می کردم؟

من چی می تونستم بگم؟نگاش کردم،دروغ نمی گفت اینو چشاش داد می زد،آروم بهش گفتم:

_منو ببخش.

گریه ام گرفته بود،آروم زدم زیر گریه که آرش از جلوی ماشین دستمال کاغذی برداشت و داد بهم و گفت:

_اشکاتو پاک کن و دیگه ام گریه نکن.

اشکامو پاک کردم که آرش گفت:

_می تونم ازت یه خواهشی داشته باشم؟

_چی؟

آرش :دستمال کاغذی رو بدی به من.

نگاهی بهش کردم و گفتم:

-دستمال من به چه درد تو می خوره؟

آرش :می خوام پیشم باشه.

_چرا؟

آرش :چون اشکای تو رو تو خودش داره.می خوام تا وقتی زنده ام دستمال رو نگه دارم.

دستمال رو بهش دادم که گذاشت توی جیب پیراهنش.

دیگه هیچی نگفتم.چرا من نمی بایست به آرش می گفتم دوستت دارم؟شاید چون فکر می کردم بهش دروغ می گم آخه اونجوری که اون منو دوست داشت من اونو دوست نداشتم. آرش هم دیگه هیچی نگفت.جلوی شهربازی نگه داشت.خیلی بهمون خوش گذشت به کلی صحبتهای توی ماشین رو از یاد برده بودیم.ظهر با آرش رفتیم رستوران و چون خیلی خسته بودیم خوب غذا خوردیم بعد هم با هم رفتیم پارک تا غذاهایی که خوردیم هضم بشه.حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که آرش گفت:

_سوارشو باید بریم یه جایی.

سوار ماشین شدم که آرش جلوی یه پاساژ بزرگ نگه داشت که گفتم:

_اینجا چکار داری؟

آرش :تو پیاده شو می فهمی.

پیاده شدم و با آرش رفتیم تو.یکم از مغازه ها دیدن کردیم که آرش گفت:





_این لباس چطوره؟


romangram.com | @romangram_com