#نغمه_عشق_پارت_26
با این فکر همه موافقت کردن.اون شب گذشت.قرار شد بابا پس فردا به تحقیق درباره ی آرش .اون روز بعدازظهر من و مامان نگران ،منتظر اوندن بابا بودیم.دل تو دلم نبود یعنی آخرش چی می شد؟
سر شب بود که بابا اومد با لب خندون که نشان از رضایتش داشت.براش چایی آوردم که مامان پرسید:
_خب چی شد؟
بابا چایی رو خورد و پیپش رو روشن کرد و بعد به مبل تکیه داد و گفت:
_همه از آرش خوب گفتن،اینجوری که کسبه و اهل محل می گفتن خانواده خیلی خوبی هستن اگرچه که نغمه خیلی وقته که با این خانواده رابطه داره ولی می گفتن آرش پسر خوب و مودبیه. خب من وظیفه مو انجام دادم حالا نوبت شما خانم هاست.
مامان رو به من کرد و گفت:
_خب نغمه جواب نهایی رو بده.
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_من حرفی ندارم،یه برق قشنگی توی چشمای هردوشون دیدم.برقی از خوشحالی.رفتم توی اتاق که شنیدم مامان داره به مامان آرش زنگ می زنه و می گه که می تونن برای صحبت کردن درباره ی بقیه ی چیزها شب جمعه بیان و در ضمن همون شب یعنی دو شب دیگه من و آرش نامزد کنیم تا بتونیم با هم بیرون بریم و تا بعد....
دفترچه رو جمع کردم و نگاهی به بیرون کردم،هوا افتابی و گرم و سوزان بود.راننده اتوبوس داد زد:
_اینجا استراحت می کنیم،می تونین کمی گلوتون و تازه کنین کم کم ههمه پیاده شدن.
منم پیاده شدم و آبی به سر و صورتم زدم.اصلا حالم خوب نبود روی یه صندلی نشستم و گفتم که برام چایی بیارن.به گذشته که فکر می کردم به خودم نغمه به سرنوشت هردومون.
دلم گرفت کاش نغمه رو تهران دفن کرده بودیم ولی خودش نخواست،به دکتر سالاری همکارش کفته بود که توی تهران دفنش نکن دوست داشت جایی دفن بشه که برای اولین بار امید رو دیده بود.راستی چی سر مامان و بابای نغمه اومده؟!شاید هنوز تهران باشن؟احتمالا اگه ادامه ی دفتر رو بخونم همه چیز رو می فهمم.آخ نغمه الان کجایی؟کاش کنارم بودی.کاش می تونستی بغلم کنی.وقتی دفترچه رو خوندم بعد چه کار کنم؟نه،من برمی گردم شیراز کنار نغمه .اصلا چرا دارم می رم تهران؟خب معلومه دلم برای خانواده ام تنگ شده.کاش یک بار دیگه فرصت تکرار داشتیم.کاش زمان به عقب برگرده.چقدر دلم برات تنگ شده نغمه .الان کجایی؟چقدر به وجودت احتیاج دارم برگرد یا حداقل منو هم با خودت ببر.چقدر حالا که فکر می کنم می بینم زندگی بی ارزشه یعنی ما برای چی می جنگیم؟
روزگار به کی وفا کرده که من حالا از بی وفایی هاش گله دارم؟آه که چقدر زود گذشت انگار همین دیرو بود که به خواستگاری نغمه رفته بودیم.کاش همه چیز همین جا تموم بشه.داشتم به گذشته ها فکر می کردم که دوباره راننده گفت:
_مسافرای عزیز لطفا سوار شید.
کم کم همه سوار شدن و دوباره اتوبوس در مسیر تهران حرکت کرد ومن باز دفترچه رو باز کردم.
امروز عصر روز جمعه است.حدودا تا نیم ساعت دیگه باید خانواده الناز و آرش بیان تا درباره ی مقدمات عروسی صحبت کنیم.امشب مامان بزرگ و بابابزرگ،مامان و بابای مامان اومدن تا در مراسم امشب ما رو یاری کنن.کاش مامان و بابای بابا هم بودن،ولی خدا اونها رو بیامرزه.حتی من اونه ها رو ندیدم.بگذریم.بدجوری دلم به شور افتاده بود.دیروز به مامان گفتم که من تا مدتی که توی دانشگاه جا نیافتادم عروسی نمی کنم،مامان هم قول داد این مساله رو عنوان کنه.صدای اف اف نوید اومدن خانواده آرش رو می داد.روسری مو درست کردم و از اتاق اومدم بیرون.پیراهن بلند و شکلاتی رنگی پوشیده بودم که به قول مامان بزرگ منو نمکی کرده بود،یعنی با نمک کرده بود.من و مامان هم به همراه بقیه به استقبال خانواده همسر آینده ام رفتیم. آرش کت شلوار شیک و قشنگی پوشیده بود وقتی دیدمش یه احساس خوبی بهم دست داد،احساس مالکیت پیدا کردم.بهش لبخندی زدم که آرش دسته گلش رو بهم داد و گفت:
_سلام.
آروم گفتم:سلام.
الناز پشت سر همه اومد تو تا منو دید بغلم کرد و گفت:
_سلام عروس خانم.
_سلام خواهر شوهر بداخلاق.
اخم کرد و گفت:
_من بداخلاقم؟
_تو نه ولی خواهر شوهرا باید بداخلاق باشن.
الناز :نه اصلا.
بالاخره رفتیم تو و همه نشستن،من برای همه چای آوردم بابای الناز با بابابزرگ گرم گرفته بود و مامان بزرگ به آرش به چشم خریدار نگاه می کرد،من هم از این طرز نگاهش خنده ام گرفته بود.انگار از آرش طلب داره.عرق روی پیشونی آرش نشسته بود و هرازگاهی نفسی می کشید و عرقش و پاک می کرد.بعد از کلی مقدمه چینی مامان آرش گفت:
_از همه چیز که بگذریم بالاخره می رسیم به موضوع اصلی.
بعد رو به من کرد و گفت:
_ نغمه جون.تو دختر خوبی هستی من آرزومه که دختری مثل تو عروس من باشه پس با اجازه همه می خوام اولین نشونه این ازدواج رو به دستای ظریف نغمه جون کنم.بعد بلند شد و از توی کیفش یک جعبه درآورد و اومد طرف من.من هم به احترامش بلند شدم و بغلش کردم و بعد حلقه رو به دستم کرد.بعد هم بابا بلند شد و با آرش مثل یه مرد دست داد و حلقه رو به دستش کرد و اینگونه من و آرش به نامزدی یکدیگه دراومدیم.
قرار شد فردا صبح آرش بیاد تا یکم باهم بگردیم چون چهار روز دیگه من باید می رفتم شیراز.احتمالا آرش هم می اومد تا از جا و مکان من مطمئن بشه.بابا یه خونه اجاره کرده بود که هر برج اجاره رو به حساب صاحب خونه می ریخت و من به امید فردا،شب چشم برهم نهادم.
صبح با صدای مهربون مامان بیدار شدم.آبی به سر و صورتم زدم و لباس پوشیدم که آرش اومد.در و مامان براش باز کردبا صورتی بشاش اومد تو تا منو دید گفت:
_سلام حالت چطوره؟
_سلام خوبم.
آرش :حاضری؟
_آره ولی بیا تو یه چیزی بخور.
آرش :نه دیگه برو حاضر شو.
romangram.com | @romangram_com