#نغمه_عشق_پارت_25
_نمی خوایید چیزی بگید؟سرمو بلند کردمو گفتم:
_نمی دونم باید چی بگم؟
آرش :من اینجام تا هر سوالی که دارین ازم بپرسین.
_شما با درس خوندن من مخالفین؟
خندید و گفت:ابدا.چرا باید مانع پیشرفت همسر آینده ام بشم.من دوست دارم شما درس بخونین و یک دکتر خوب و مهربون بشین.در عوض منم قول می دم یه مطب خوب براتون بزنم.
_خیلی ها از این حرفا می زنن وقتی دیگه همه چیز تموم شد و خرشون از پل گذشت یادشون می ره که یه روزی چی گفتن.
آرش :اگه حرفمو باورندارین می تونم کتبا بنویسم و امضا بدم.
دیدم یکم ناراحت شد که گفتم:
_منظور من این نبود.منظورم اینه که شما باید ثابت کنین که همیشه سر حرفتون هستین.
آرش :چه جوری؟
_ببینین تنها مساله من با شما اینه که شما بذارین من درس بخونم.من خونه و ماشین و اینجور چیزا نمی خوام.می فهمین که چی می گم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد که من گفتم:
_یک چیز دیگه هم هست اینکه هیچ وقت بهم خیانت نکنین.من می تونم همه چیز رو تحمل کنم غیراز خیانت.خیانت منو نابود می کنه.اگه روزی احساس کردید که دیگه جایی توی زندگیتون ندارم رک و پوست کنده به خودم بگین،قول می دم از زندگیتون برم بیرون.
آرش :قول می دم.ولی اینو بدونین زندگی من با بودن شما رنگ و بو پیدا می کنه و بدون شما زندگی لطف و صفایی نداره،من زمانی از شما می خوام از زندگیم برید بیرون که بودنم برای شما مضر باشه و یا اینکه خود شما ازم بخوایین وگرنه قول می دم همیشه کنارتون باشم.
_من دیگه مشکلی ندارم.حالا شما بگید چه توقعاتی از همسر آینده تون دارین؟!
خیلی آروم گفت:
_دوستم داشته باشه.خانم خونه باشه.همیشه کنارم باشه.همین.
_مطمئن هستید که من می تونم خواسته شما رو برآورده کنم؟
آرش :اگه بخوایین آره.
دیگه هیچی نگفتم که آرش گفت:
_دیگه حرفی ندارین؟
_نه.
آرش :پس بهتره بریم.
با هم بلند شدیم و از اتاق اومدیم بیرون.مامان و بابای آرش تا ما رو دیدن گفتن:
_خب چی شد؟
هردومون ساکت بودیم که بابا گفت:
_یک فرصتی به ما بدین تا فکر کنیم.
مامان و بابای آرش موافقت کردن که الناز گفت:
_خب نغمه بیا بریم بیرون که کارت دارم.با هم رفتیم توی حیاط که الناز پرسید:
_خب بالاخره چی شد؟
_شنیدی که باید فکر کنیم.
الناز :اینو که بابات گفت نظر خودت چیه؟
_من حرفی ندارم، آرش به نظر پسر خوبی میاد.
الناز :خوب داداش منه دیگه.وای نغمه فکر کن من می شم خواهر شوهر تو.
تو همین موقع مامان و بابا ی الناز و آرش اومدن بیرون و پشت سرشون بابا و مامان و باز مراسم خداحافظی و تعارف شروع شد و قرار بر این شد که جواب رو ما به اونها بدسیم و اونها منتظر بمونن.
وقتی رفتن بابا نگاهی به من کرد و گفت:
_خب به نظرت چه جور پسری بود؟
_توقع دارید نظرمو درباره ی کسی که کمتر از یک ساعت باهاش حرف زدم بدم؟
مامان:بهتره صبر کنیم،بابات یه تحقیقی بکنه بعد اگه نظرش مثبت بود بعد به بقیه چیزا فکر کنیم.
romangram.com | @romangram_com