#نغمه_عشق_پارت_24
_ نغمه ،مامان الناز زنگ زد منم گفتم فردا شب می تونن بیان.ایرادی نداره که ؟!
بلند شدم و مامان رو بغل کردم و گفتم:
_مامان جون کمکم کن،هیچ وقت اینجوری به وجودتون احتیاج نداشتم.
نوازشم کرد و گفت:
_دختر گل من.بابات و من کنارت هستیم تحت هر شرایطی.
بعد گفت:
_حالا بیا بریم شام بخور.راستی دیروز بابات دانشگاه ثبت نامت کرده سه هفته دیگه روز چهارشنبه باید بری که روز شنبه کلاس داری.درضمن بابات داره توی شیراز یه خونه برات اجاره می کنه.از نظر تو که ایرادی نداره.
_نه ممنون.
بعد مامان دستمو گرفت و با هم رفتیم شام خوردیم.
شب خوابم نمی برد به آینده ام فکر می کردم و در آخر به یه نتیجه رسیدم اینکه همه چیز رو به خدا بسپارم با این امید خوابیدم و فردا خودمو برای شب آماده کردم،ظهر به الناز زنگ زدم خودش گوشی رو برداشت،بعداز سلام و احوالپرسی ازش پرسیدم:
_ الناز تو هم میایی؟
الناز :آره من که اصل کاری هستم.
_بله چه جورم.
الناز :چی کار می کردی؟
_هیچی می خواستم اتاقمو جمع و جور کنم.
الناز خندید و گفت:
_نکنه می خوایی توی اتاق خودت با آرش حرف بزنی؟
_مگه چیه؟
الناز :هیچی خیلی هم خوبه.
_پس می بینمت.
الناز :باشه خب کاری نداری؟
_نه خداحافظ.
الناز :خداحافظ.
بعد گوشی رو گذاشتم،دلم یکم آروم شد،همینکه بدونم الناز امشب هست خیالم راحت می شه، بالاخره هر جوری بود شب شد صدای اف اف خبر از اومدن خانواده ی آرش رو می داد. صدای احوالپرسی رو فقط می شنیدم و بعد صداها کمی ضعیف شد،توی پذیرایی نشسته بودن توی تموم صداها ها ،صدای الناز آرومم می کرد،دلم می خواست همونجا می رفتم و بغلش می کردم،یک ربعی گذشت که دیدم الناز اومد توی آشپزخونه،تا منو دید گفت:
_ نغمه چرا قیافه ات اینجوریه؟
_چه جوریه؟
الناز :چرا زرد شدی؟
_نمی دونم، الناز دستام می لرزه.
الناز :طبیعیه.
در همین موقع مامان گفت:
_ نغمه جون لطفا چایی بیار.
الناز :زود چایی رو ببر که جلسه رسمی شد.
چایی رو ریختم و با الناز رفتیم و روی یه صندلی نشستیم.. آرش ساکت و آروم نشسته بود و به حرفای بقیه گوش می داد.بابای الناز داشت از آرش می گفت و مامان الناز هرازگاهی نگاهی به من می کرد و یه لبخند که از روی رضایت بود می زد اگرچه تا به حال هزار بار من و دیده بود ولی نمی دونم چرا منو اینجوری نگاه می کرد من هم فقط یه لبخند تحویلش می دادم،کم کم جلسه جدی شد که بابا گفت:
_ببینید آقای قائمی به نظر من و مامان نغمه بهتره قبل از هر صحبتی این دوتا جوون با هم حرف بزنن ببینن می تونن با هم زیر یه سقف زندگی کنن بعد ما درباره ی بقیه چیزا صحبت می کنیم.
مامان الناز :من موافقم.
بابای الناز :من هم موافقم.
بابا:پس نغمه جون بهتره شما و آرش جان برید توی اتاق تو،ما هم اینجا درباره ی چیزای دیگه حرف بزنیم.
_چشم.
آرش بلند شد و من هم به الناز نگاهی کردم که بهم چشمک زد، و با آرش رفتم توی اتاقم. آرش روی صندلی نشست و من روی تخت.مدتی به سکوت گذشت و آرش این سکوت رو شکست و گفت:
romangram.com | @romangram_com