#نغمه_عشق_پارت_21

_من و سعید چی؟

_تا کی می خوای بهم چیزی نگی؟منکه یه زمانی غریبه نبودم.

اخم کرد و گفت:

_هیچ وقت غریبه نیستی.راستش نغمه چطوری بگم.خب فکر می کردم اگه بهت بگم ناراحت می شی و مثل اون شب بهت برمی خوره واسه همین نخواستم ناراحتت کنم.

دستشو گرفتم و گفتم:

_حالا بگو،چون اینجوری بیشتر ناراحت می شم.

یکم سکوت بینموم برقرار شد که الناز گفت:

_دوست داری چی بگم؟

_همه چیز رو.

بلند شد و رفت پشت پنجره و آسمون رو تماشا کرد و بعد گفت:

_ نغمه من دوستش دارم.

با خودم تصمیم گرفته بودم منطقی برخورد کنم و گفتم:

_به همین راحتی عاشق شدی؟

پوزخندی زد و گفت:

_نه نغمه .اون شبایی که تو،توی خواب راحت بودی من داشتم فکر می کردم،به خودم به سعید.راستش نغمه من بهت نگفتم.من و سعید چندین بار هم دیگه رو دیدیم.درباره ی خیلی چیزا حرف زدیم.درباره ی خواسته هامون،علایقمون،انتظاراتمون از همسر آینده،خلاصه درباره ی خیلی چیزا. نغمه ،تو منو می شناسی،من آدمی نیستم که بی پایه و اساس تصمیم بگیرم خیلی فکر کردم که به این نتیجه رسیدم.

_به خانواده ات گفتی؟

الناز :نه.

_ برام از سعید بگو.

الناز :اون روزی که ما توی شمال دیدمش برای تفریح اومده بود راستش پدر و مادرش توی تصادف کشته شدن،دیدی که لباس مشکی پوشیده بود.سعید و خواهرش فعلا تنهان.خیلی از خودش برام گفت.

_چرا الناز ،بهم نگفتی؟!

الناز :ترسیدم ناراحت بشی.

_خب،ادامه بده.

الناز :دیگه ندیدمش تا وقتی که یه روز داشتم از خیابون رد می شدم جلوم سبز شد اول طفره رفتم ولی بعد قبول کردم. نغمه ،سعید پسر خیلی خوبیه.

_تو بهش چی گفتی؟

الناز :دیروز رسما ازم خواستگاری کرد.گفت که اگه جواب من مثبت باشه بعد با خانواده ام صحبت می کنه منم گفتم موافقم.

پوزخندی زدم و گفتم:

_یعنی به همین راحتی؟

یکدفعه عصبانی شد و گفت:

_نغمه راحت نبود،خیلی فکر کردم تو تموم ساعت هایی که تو منتظر اومدن نتیجه ها بودی من به سعید و به آینده ام فکر می کردم و آخر سر فقط به یه نتیجه رسیدم.

_چی؟!

الناز :من و سعید با هم ازدواج می کنیم،تحت هر شرایطی.

_حتی اگه خانواده ات مخالفت کنن؟!

الناز :آره.

_ الناز می فهمی چی داری می گی؟

یک دفعه اشک راه نگاهشو گرفت و با صدای بغض آلودی گفت:

_ نغمه منودرک کن به خدا از وقتی سعید رو دیدم دیگه خواب و خوراک ندارم.احساس می کنم سالهاست که می شناسمش،کاش می شد توهم اونو ببینی.نمی دونی چقدر از تو براش گفتم.

منم گریه ام گرفته بود بلند شدم وگفتم:

_آروم باش الناز .می فهمم چی می گی.قول می دم کمکت کنم ولی قبلش باید سعید رو از نزدیک ببینم.

اشکاشو پاک کرد وگفت:


romangram.com | @romangram_com