#نغمه_عشق_پارت_22

_جدی می گی؟ما امروز ساعت 7 شب توی پارک قرار گذاشتیم تو هم بیا.

دیگه واقعا باور نمی کردم بهش گفتم:

_باشه می آم ولی الناز باور نمی کنم آخه تو یه همچین آدمی نبودی،عوض شدی.

الناز :عشق آدما رو عوض می کنه.

_چند لحظه صبر کن،من لباس بپوشم.وقتی لباس پوشیدم با هم از اتاق اومدیم بیرون.مامان تا ما رو دید گفت:

_کجا داری می ری نغمه ؟

_ الناز می خواد یه کتاب بخره آدرس کتابفروشی رو بلد نیست منم می خوام باهاش برم.

بابا:برو دخترم ولی زود برگرد هوا داره تاریک می شه.

_چشم.

بعد با الناز از خونه زدیم بیرون که الناز گفت:

-منو ببخش،باعث شدم به مامان و بابات دروغ بگی.

لبخندی زدم وگفتم:

_من برای تو هر کاری می کنم.

با الناز به پارک نزدیک خونه الناز رفتیم هنوز یه چند دقیقه ای مونده بود هوا تقریبا داشت تاریک می شد و چراغ های پارک رو روشن کرده بودن به الناز گفتم:

_پس چرا نیومد؟

الناز :می آد هنوز 5 دقیقه مونده.

یک دفعه دیدم از دور یه جوون بلند قامت و خوش اندام به ما نزدیک می شه چشماش آبی بود و یه خال قشنگ هم گوشه لبش بود که چهره اش و خواستنی تر کرده بود.برخلاف آخرین باری که دیدمش لباس روشن و قشنگی پوشیده بود وچون پوست سفیدی هم داشت لباس بهش می اومد. من و الناز به احترامش بلند شدیم که سعید با یه لبخند قشنگ گفت:

_سلام الناز حالت چطوره؟

الناز :سلام ممنون.

سعید دستشو توی جیبش کرد و گفت:

_شما باید نغمه خانم باشین.

آروم گفتم:بله.

الناز : سعید،نغمه می خواد تو رو بیشتر بشناسه.

سعید بهم نگاه کرد که من توی دلم به انتخاب الناز آفرین گفتم،بعد سعید گفت:

_ نغمه خانم شما چی می خوایین درباره ی من بدونین؟

-همه چیز رو.

یکم مکث کرد و گفت:

_پس شما سوال کنین تا من جواب بدم.

مونده بودم چی بپرسم که یک دفعه از دهنم پرید:

_چرا الناز ؟

لبخندی زد و گفت:

_خب چون از وقتی دیدمش احساس می کنم قلبم تند تند میزنه،چون نگاش با بقیه فرق داره.چون احساس می کنم همونی که همیشه دنبالش بودم.بازم بگم؟!

_کافیه.خب حالا بگید چرا با خانواده اش صحبت نمی کنین؟چرا اینجوری؟!

سعید : الناز نمی ذاره.منم خیلی دلم می خواد اینطوری رابطه نداشته باشیم.دلم می خواد رسما الناز مال من باشه ولی خودش نمی خواد.

به الناز نگاه کردم وگفتم:

_چرا؟

الناز :نمی دونم،شاید چون فکر می کنم ممکنه خانواده ام مخالفت کنن.

_ولی تو که گفتی حتی اگه خانواده ات هم مخالفت کنن شما بازم کار خودتون رو می کنین؟

سعید :خب مسلما نظر خانواده اش مهمه،منم هر کاری می کنم تا نظرشون رو جلب کنم،آخه اصلا دلیلی وجود نداره که مخالفت کنن.من همه چیز دارم.خونه،ماشین،ویلا و هر چی که اون ها بخوان.


romangram.com | @romangram_com