#نغمه_عشق_پارت_19

آروم سرش و انداخت پایین و گفت:

_آره.

_خب؟

الناز :بعدا بهت می گم فعلا برو.

_باهات می آم.

الناز :باشه.

به مامان و بابا گفتم تا خونه الناز می رم.بعد با هم راه افتادیم،یکم که گذشت الناز گفت:

_یادته یه روز گفتی احساس می کنی یه روز مسیر من و تو از هم جدا می شه؟

آروم گفتم:آره.

الناز :مسیر تو می ره طرف شیراز و من باید اینجا بمونم.

_ الناز من چکار کنم؟

الناز :کار خاصی نمی کنی می ری دانشگاه.

_پس تو چی؟

دستمو گرفت و گفت:

_منم خدایی دارم.یه کارش می کنم.

دیگه رسیده بودیم به در خونه الناز.تا خواست کلید بندازه آرش در و باز کرد و تا ما رو دید گفت:

_چی شد؟

به الناز نگاه کردم داشت جلوی خودشو می گرفت که گریه نکنه،درکش می کردم، آرش که دید الناز جواب نمی ده رو به من کرد و آروم گفت:

_چی شد؟

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم به چشای آرش خیره شدم و گفتم:

_من قبول شدم ولی...دیگه گریه امونم نداد یه دفعه دیدم یه برق قشنگی توی چشای آرش درخشید ته نگاهش خوشحالی به وضوح دیده می شدم منم ادامه دادم و گفتم:

_ الناز قبول نشد.

به چشای الناز خیره شد و بعد دستشو گرفت و گفت:

_ الناز چیزی نشده که ....

الناز زد زیر گریه و رفت تو.بدون خداحافظی از من.منم خواستم برم که آرش گفت:

_هنوزم سر قولتون هستید؟!

آروم گفتم:آره.

یه لبخند مهربون زد و گفت:

_بفرمایید تو.

_ممنون باید برم،آرش خان؟

آرش :بله؟

_مواظب الناز باشین باهاش حرف بزنین نه به عنوان یه رونپزشک به عنوان یه برادر،یه همدم،این چیزیه که من از شما می خوام.

بعد گفتم:خداحافظ.

اونم زیر لب زمزمه کرد و گفت:

_به سلامت.

تو راه به سرنوشت خودم فکر می کردم به سرنوشت الناز .گاهی به آرش فکر می کرد،وقتی رسیدم خونه دیدم مامان و بابا منتظرم بودن.به کلی اونها رو فراموش کرده بودم،کنارشون نشستم و گفتم:

_شیراز قبول شدم رشته پزشکی.

مامان که دیگه داشت گریه می کرد و من من کنان گفت:

_یعنی می شه؟


romangram.com | @romangram_com