#نغمه_عشق_پارت_17
جواب سلاممو داد و گفت:
_خوش گذشت؟
_عالی بود.جای شما و مامان هم خیلی خالی بود.
بعد مکثی کردم وگفتم:
_ممنون که گذاشتین برم.
بابا لبخند قشنگی زد و بعد پیپش رو درآورد و روی صندلی نشست اول پکی بهش زد و گفت:
_تا آخر عمر که نمی تونستیم تو رو اینجا زندونی کنیم،بالاخره باید بفهمی که دنیا توی این خونه خلاصه نمی شه.در ضمن اینکه ما بهت اعتماد کامل داشتیم.
روی صندلی نشستم و گفتم:
_خیلی خسته ام.
مامان رفت و برام آب پرتقال آرود،چقدر توی اون هوای گرم چسبید.بعد با اجازه از مامان و بابا رفتم تو و لباسمو عوض کردم بعدش دوش گرفتم.چقدر دوش آب سرد رو دوست دارم آدم رو شاداب می کنه و خستگی رو از تن آدم به در می کنه،ضبط اتاق رو روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم که الناز زنگ زد،خودم گوشی رو برداشتم و بهش سلام کردم.
الناز :چطوری ازت استقبال کردن؟
_به بهترین نحو،تو چطور؟
الناز :خوب راستی نغمه جوابتو به آرش گفتم.
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
_خب!؟
الناز :هیچی دیگه گفت باشه.
_ الناز .
الناز :جان؟
_چیکار کنم؟
الناز :بسپار به خانواده ات اونا بهتر می دونن چیکار کنن.
_آره بهترین کار همینه.
الناز :چمدونت رو باز کردی؟
_فعلا که نه،می خواستم موقع شام باز کنم.
الناز :من که طاقت نیاوردم همون موقع بازش کردم.
_خوب کاری کردی،من الان خیلی خسته ام.حوصله اشو ندارم.
الناز :خب دیگه مزاحمت نمی شم برو استراحت کن.
_ممنون سلام برسون.
الناز :باشه تو هم همینطور.
بعد با هم خداحافظی کردیم،مامان صدام کرد که از اتاق اومدم بیرون بعد که کارم تموم شد برگشتم و از توی چمدون سوغاتی های مامان و بابا رو برداشتم و دوباره رفتم توی حیاط.مامان و بابا توی حیاط نشسته بودند،بابا تا مو دید گفت:
_دخترم چکار می کردی؟
کنارشون نشستم و گفتم:
_دوش گرفتم.بعد سوغاتی های هرکدومشون رو دادم بهشون،خیلی خوشحال شدند،آخر شب خسته و کوفته به اتاقم رفتم و خوابیدم.
چند هفته به همین منوال گذشت و باز من و الناز در انتظار آمدن نتیجه ها بودیم،چقدر روزها سخت می گذشتند،هر ساعت قد یه روز بود و امروز لحظه موعود بود از دیشب استرس داشتم مدام به این فکرمی کردم که من توی امتحان کنکور قبول نشدم و باز مجبورم تموم اون درسها رو بخونم واقعا دیوونه کننده است.مامان با اینکه خیلی دلش شور می زد ولی بازم منو دلداری می داد و گفت:
_که اگر هم قبول نشدی مهم نیست دوباره میخونی و بعد حتما قبول می شی.
ولی من دیگه دلم نمی خواست درس بخونم،خسته شده بودم،در ثانی آرش هم بود. آرشی که حال دیگه بیشتر از من آرزوی قبول شدن منو داشت ولی من کمتر اهمیت می دادم.الان منتظرم الناز بیاد تا با هم بریم نتیجه رو بگیریم.بالاخره اومد بعد از یه ربع تاخیر.از قبل لباس پوشیده بودم.بالافاصله از مامان و بابا خداحافظی کردم و راه افتادم.ترجیح دادیم تا باجه روزنامه فروشی پیاده بریم تا یه کم حرف بزنیم. توی راه الناز گفت:
_ نغمه قلبم داره کنده می شه.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_قلبمنم تعریفی نداره.
الناز :بهتره دیگه حرفی نزنیم می ترسم بزنم زیر گریه.
romangram.com | @romangram_com