#نغمه_عشق_پارت_13

_آره ولی نه به قشنگی برق نگاه تو.

نگاش کردم و گفتم:

_ الناز فکر می کنی آرش چقدر منو دوست داره؟

لبخند قشنگی زد و گفت:

_اینو تو باید بفهمی.

_سخته،چطوری می شه از نگاه یه مرد که پر ازغرور و سختیه،نرمی عشق و احساس کرد.

الناز :مردا هم عاشق می شن.اون ها هم احساس دارن.اصلا آدم بدون احساس زنده نمی مونه.حالا نغمه این تویی که بایداحساس آرش و نسبت به خودت پیدا کنی.عجله هم نکن فرصت داری،خوب فکر کن، خوب نگاه کن بعد تصمیم بگیر تنها چیزی که من می تونم درباره ی آرش بگم اینه که برادر منه.از خون و پوست و گوشت منه.احساسی مشابه احساس من داره.اگه من رو قبول داشته باشی راحت تر می تونی آرش رو بپذیری.راستی می دونی که نغمه ، آرش روانپزشکی می خونه،یه خونه کوچیک هم توی نیاوران خریده،ماشینش رو هم که دیدی.اینها هم جنبه های مادی قضیه است.اگه اینو پذیرفتی برو سراغ چیزای دیگه.حرف یه روز و دو روز نیست که بگی می گذره حالا یا خوب یا بد،حرف یه عمر زندگیه، نباید هم دیگه رو تحمل کنید باید عاشق هم دیگه باشید و واسه یک ثانیه کنار هم بودن انتظار بکشید.

"یک دفعه یادم اومد که چیا به نغمه گفته بودم.اون روز هم یادم اومد،نمی دونم چرا خودم متوجه حرفای اون روز خودم نشدم،چرا خودم تو انتخابم اشتباه کردم؟!چرا چهار سال تموم سعید رو تحمل کردم؟!نمی دونم دوباره دفتر رو باز کردم و شروع کردم به خوندن."

وقتی الناز ساکت شد گفتم:

_خیلی نوکرتم.

لبخندی زد و دیگه هیچی نگفت.تا شب من و الناز گفتیم و خندیدیم،خیلی خوش گذشت آخر شب یک دفعه یادم اومد که به مامان زنگ نزدم،یک دفعه از جا پریدم و گفتم:

_وای به مامان زنگ نزدم.

الناز :بدو برو زنگ بزن.

گوشی رو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم با اولین بوق بابا گوشی رو برداشت،گفتم:

_سلام بابا جون.

نفس عمیقی کشید و گفت:

_سلام دختر گلم.

_ببخشید بابا جون به کلی فراموش کردم،خیلی نگران شدین؟

بابا:خب نگران که می شیم ولی آرش به خانواده اش زنگ زده بود و گفته بود شما رو رسونده و خودش رفته سراغ کارش،ما هم به خونه الناز زنگ زدیم و گفتند که رسیدید.

_ببخشید بابا،اینجا جای شما خیلی خالیه.حالا مامان خونه است.

بابا:آره گوشی.

چند لحظه بعد مامان گوشی رو برداشت و گفت:

_سلام دخترم.

_سلام مامان،ببخشید،من و الناز رفته بودیم تو خاطرات به کلی فراموش کردم.

مامان:ایرادی نداره.پیش میاد دیگه،حالا خوش می گذره؟!

_آره خیلی،جای شما هم خالی.مامان جون من دیگه باید برم با من کاری ندارین.

مامان:نه،به الناز هم سلام برسون،مواظب خودت هم باش.

_حتما،خداحافظ.گوشی رو گذاشتم و دوباره رفتم بیرون،دیدم الناز داره زیر بارون قدم می زنه و شعر بارون بارون و میخونه.گوشه ای ایستادم و به صدای ظریف و قشنگش گوش دادم،منم غرق شدم یکم که گذشت بدون اینکه برگرده و پشت سرشو نگاه کنه گفت:

_تا کی می خوایی اونجا وایسی؟

_تا هر وقت که تو شعر بخونی.

الناز :من که الان دیگه نمی خونم.

رفتم کنارش،چقدر قشنگ بود زیر بارون کنار الناز قدم زدن،آدم رو زنده می کنه.به الناز گفتم:

_صدات خیلی قشنگه،حیف که نمی تونی ازش استفاده کنی.

الناز :اولا که صدای من اونقدر هم قشنگ نیست دوما استفاده می کنم واسه دل خودم.

آخر شب بود که من و الناز رفتیم تو که الناز گفت:

_حالا شام چیکار کنیم؟

_کی شام می خوره.ول کن آخر شب یه چیزی می خوریم.

گوشی تلفن رو برداشت،روی یک صندلی نشست و گفت:

_تو امانتی باید تغذیه ات مناسب باشه.


romangram.com | @romangram_com