#نغمه_عشق_پارت_12

آرش :اگه این مردی که جلوتون نشسته بهتون بگه عاشقتونه و جز عشق شما دلخوشی دیگه ای نداره چکار می کنین؟

_نمی دونم.

آرش :می دونید تا قبل از اینکه شما رو ببینم همیشه فکر می کردم عشق یه حس زودگذره و مثل همه چیزایی که وابسته به این دنیا هستن با گذر زمان فراموش می شه اما حالا فکر می کنم عشق آروم آروم در می زنه اگه درو به روش باز نکنی در رو می شکنه و میاد تو و می ره یه گوشه ای می شینه و تحت هیچ شرایطی از قلبت بیرون نمی ره.شاید درست نباشه این حرف ها رو بهتون می زنم ولی دوست دارم قبل از فکرکردن درباره ی ازدواج با من بدونین من چقدر...چقدر...

کمی مکث کرد وگفت:

_دوستتون دارم.

دیگه نمی تونستم تحمل کنم،آروم گفتم:

_توقع دارید من هم همین احساس و داشته باشم؟!

خندید و گفت:

_نه،ابدا،این احساس منه.اصلا لزومی هم نداره همین رو داشته باشین،فقط کم کم باورم کنین همین.

_اجازه بدید فکر کنم.

دیگه چیزی نگفت،از شهر خارج شده بودیم و تو جاده بودیم و باز این بار آرش گفت:

_ نغمه خانم،بذارید مردتون باشم قول می دم تا آخر عمر کنارتون بمونم و فقط وقتی از زندگی شما برم بیرون که خودتون ازم بخواین،قول می دم همیشه عاشقتون باشم،کاش می تونستین الان توی قلبمو ببینین،روی تموم قلبم فقط یه کلمه نوشته شده...

منتظر بودم که بگه چه کلمه ای ولی نگفت،بنابراین من گفتم:

_چه کلمه ای؟

آرش : نغمه .

_چرا من؟

آرش :می بخشید ولی سوال جالبی نبود چون جوابی نداره در ثانی چرا از من می پرسین؟

_پس از کی بپرسم؟

آرش :از قلبم.

_باشه از قلبتون می پرسم چرا منو انتخاب کردی؟

آرش :می گه چون رنگ چشاتون با بقیه فرق داره،لحن کلامتون مثل یه قطعه موسیقی دلنشینه،نگاهتون مثل خورشید داغ و سوزان دلم آدمو آتیش می زنه،قلبم می گه دست خودش نبود.تو چشاش ریا نبود، دروغ و مکر نبود.

آروم گفتم:باور می کنم.

دیگه هیچ نگفتم یکم که گذشت الناز بیدار شد و گفت:

_من چرا خوابم برد؟

_شما راحت باشین.

الناز :ببخشید.

بعد رو به آرش کرد و گفت:

_چقدر دیگه مونده.

آرش لبخندی زد و گفت:

_هنوز حالاحالاهامونده.

الناز از جلو فلاسک و برداشت و سه فنجان چای ریخت و داد ما خوردیم.تموم حرف های من و آرش در همین جا ختم شد و تا پایان سفر حرف دیگه ای نزدیم،شاید چون الناز بیدار بود.اگر چه می دونستم اون موقع الناز خواب نبود ولی خب به روش نیاوردم،اینو بعدا فهمیدم،بالاخره ما به ویلای بابای الناز رسیدیم و آرش بعد از کمی استراحت ما رو ترک کرد.تو آخرین لحظه وقتی تو چشاش خیره شدم حس کردم یه حس قشنگ تو نگاهشه،حسی که احتمالا همیشه بوده و از این به بعد هم خواهد بود حالا چه من جواب مثبت بدم چه ندم.وقتی من و الناز تنها شدیم، الناز دستاشو دور گردنم قلاب کرد و گفت:

-حالا فقط من و تو هستیم تنهای تنها.

_طوری حرف می زنی آدم فکر بد می کنه.

خندید و گفت:

_پاشو بریم یه چیزی بخوریم.

با هم رفتیم توی باغ و روی صندلی نشستیم.چقدر قشنگ بود،بوی خاک آدم و زنده می کنه،نفسی کشیدم و لذت بردم،چه جای قشنگی بود،ویلای اونها خیلی بزرگ بود،اگرچه مستقیما رو به روی دریا نبود ولی پیاده تا لب دریا فقط 5 دقیقه راه بود.درخت های بلند و سر به فلک کشیده دور تا دور ویلا رو احاطه کرده بودن.صدای گنجشک ها و شرجی بودن هوا یه حال خوبی به آدم می ده تو اینحال و هوا بودم که الناز گفت:

_ نغمه کجایی؟

_اینجا خیلی قشنگه.

نگاهی به دور و بر کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com