#نغمه_عشق_پارت_11

_رفتن رو با آرش ،داداش الناز می ریم مثل اینکه شمال کار داره،برگشت رو نمی دونم.

لبخندی زد و بعد بلند شد و از آشپزخونه رفت بیرون.چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت.وقتی برگشت یه لبخند گوشه ی لبش بود و گفت:

_می تونی بری.فقط به این خاطر که بهت اعتماد داریم و میدونیم دختر عاقلی هستی و اونقدر بزرگ شدی که خوب و بد رو از هم تشخیص بدی،بابات هم اجازه داد.

فهمیدم که رفته بود و زنگ زده بود به بابا.با لبخند بهش جواب دادم و گفتم:

_ممنون.

مامان:پس برو وسایلتو جمع کن.

_باشه.

بلند شدم و رفتم توی اتاق،اول از همه گوشی رو برداشتم و به الناز زنگ زدم،قرار شد فردا ساعت 7 صبح جلوی در منتظرش باشم.





صبح مامان بیدارم کرد.بلند شدم و لباس پوشیدم و راس ساعت 7 جلوی در منتظر ایستاده بودم.چند دقیقه ای طول کشید تا الناز اومد. آرش باهاش بود.از دور بهم لبخند زد. آرشم چمدونم روگذاشت صندوق عقب وگفت:

_حالتون چطوره؟

_ممنون شما چطورین؟

آرش :منم خوبم.

من و الناز عقب نشستیم.به الناز گفتم:

_تو برو جلو بشین.

الناز :اینجا راحت ترم.

وقتی راه افتادیم الناز گفت:

_خب حالا آزادیم.هر کاری که خواستیم می تونیم بکنیم.

آرش :مگه توی خونه اسیر بودیم؟

آرش :آره اسیر درس ومشق.

بعد الناز کمی مکث کرد و گفت:

_ نغمه چرا انقدر ساکتی؟

من که تا حالا داشتم بیرون رو نگاه می کردم مسیر نگاهمو به چشای الناز تغییر دادم و گفتم:

_سر صبح حوصله حرف زدن ندارم.

الناز :تنبل خانم.

آرش : نغمه خانم الناز که غریبه نیست راستش میخواستم بگم ازاینکه من تصمیم گرفتم شما رو ببرم این بود که شما منو بهتر بشناسین!

الناز :می خوایید اگه من مزاحمم پیاده شم و دنبال ماشین بدوم؟

دستشو گرفتم و به آرش گفتم:

_اگه داداش الناز نبودین حتی باهاتون هم کلام هم نمی شدم.

احساس کردم حرف بدی زدم آرش لبخندی زد و گفت:

-می دونم.

تو چشاش برای اولین بار خیره شدم.چه چهره مردونه و قشنگی داشت یه لحظه حس کردم توی دلم دارن رخت می شورن انگار خودشم فهمید و با یه لبخند جوابمو داد،لبخندش خیلی شبیه لبخند الناز بود.

کم کم از شهر خارج شدیم که دیدم الناز خوابیده.ترسیدم،دستشو گرفتم شاید بیدار بشه ولی وقتی دیدم آروم مثل بچه ها خوابیده دلم نیومد. آرش که دید الناز خوابیده گفت:

_ نغمه خانم نه اینکه فکر کنین چون الناز خوابیده از فرصت استفده می کنم،نه به خدا ولی یه چیزایی هست که نمی تونم جلوی الناز بگم،می فهمید که.

آروم سرمو تکون دادم وگفتم:

_بله می فهمم.

آرش :تاحالا به عشق فکر کردین؟

_نه به طور جدی.


romangram.com | @romangram_com