#نغمه_عشق_پارت_10
با الناز بلند شدیم و راهی خونه شدیم.تا رسیدم خونه مامان جلوم سبز شد و گفت:
_کجا بودی؟امتحانت رو چ کار کردی؟
_خوب بود.
توی چشای مهربونش یک نگرانی بزرگی نشسته بود ،نگرانی آینده فرزندش،نگرانی که توی چشای همه ی مادرا دیده می شه منتها هر کسی اونو نمی بینه،شایدم نمی خوادکه ببینه.بهش لبخندی زدم و گفتم:
_مامان ِ خوبم.بذار بیام تو بعد سوال پیچم کن.
رفتم تو روی مبلی نشستم وگفتم:
_امتحان خوب بود و اما اینکه تا حالا کجا بودم باید بگم پیش الناز بودم،رفته بودیم پارک.
یک دفعه یه حس بد بهم دست داد،احساس کردم به مامانم دروغ گفتم ولی من که دروغ نگفته بودم می خواستم قضیه آرش رو بهش بگم ولی نتونستم،راستش خجالت کشیدم،به همین دلیل بلند شدم تا مامان ازم بیشتر سوال نکنه و رفتم توی اتاق و لباسمو درآوردم.تا صبح راحت خوابیم بی هیچ استرسی.صبح با صدای مامان بیدار شدم و صبحونه خوردم و دوش گرفتم که الناز زنگ زد،خودم گوشی رو برداشتم وگفت:
_سلام.
_سلام خوبی؟
الناز :خوبم چه کار می کردی؟
_فعلا که هیچی تازه دوش گرفتم،راستی الناز تا جواب کنکور بیاد می خوای چه کار کنی؟
الناز :برای همین بهت زنگ زدم،راستش من که خیلی روحیه ام کسل شده،بیا با هم بریم شمال.
_شمال؟با چی می خوای بری؟
الناز :راستش آرش شمال کار داره،گفتم من و تو رو هم با خودش ببره،برگشت روهم یه کارش می کنیم.
_فکر نکنم بتونم بیام.
الناز :چیه می ترسی؟
_برای چی بترسم؟
الناز :همینجوری.
_با مامان و بابا صحبت می کنم.آخر شب بهت زنگ می زنم.
الناز :اگه نذاشتن زنگ بزن می گم مامان راضی شون کنه.
_باشه.
الناز :خب پس منتظر تماس جنابعالی هستم. نغمه ما رو سر کار نذاری ها.زنگ بزنی.
_باشه.
بعد با هم خداحافظی کردیم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی آـشپزخونه و روی صندلی نشستم،کمی مکث کردم و گفتم:
_مامان!
مامان:بله؟
_بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم.
رو به روم نشست و گفت:
_خب بگو؟
_الان الناز زنگ زده بود.
مامان:خب.
_راستش...کلید ویلای باباشو گرفته...و می خواد چند روزی تا نتیجه ها رو میدن بره اونجا،به من هم گفت یه چند روزی بریم شما آب و هوایی عوض کنیم بد نیست.
مامان:تنهایی؟
_اگه شما بذارین.
مامان:کی می خواد بره؟
_فکر کنم فردا صبح ولی هنوز معلوم نیست.
مامان:چطوری می رین؟
کمی مکث کردم وگفتم:
romangram.com | @romangram_com